گفت‌وگویی متفاوت با «اشکان تقی‌پور»؛ از خاطرات دیروز تا برنامه‌های فردا
دکتر اشکان تقی‌پور؛ مدیرعامل مؤسسه خیریه نیک‌گامان جمشید، این روزها از چهره‌های پرکار در عرصه فعالیت‌های خیریه است و با عضویت در هیئت‌مدیرۀ مجمع خیرین کشور و هیئت‌مدیرۀ شبکۀ ملی مؤسسات نیکوکاری و خیریه تلاش بسیار زیادی در هماهنگی، راهبری و انسجام فعالیت‌های نیکوکاری دارد.

 به گزارش پایگاه خبری تحلیلی خیر ایران، دکتر اشکان تقی‌پور؛ مدیرعامل مؤسسه خیریه نیک‌گامان جمشید، این روزها از چهره‌های پرکار در عرصه فعالیت‌های خیریه است؛ وی همچنین با عضویت در هیئت‌مدیرۀ مجمع خیرین کشور و هیئت‌مدیرۀ شبکۀ ملی مؤسسات نیکوکاری و خیریه تلاش بسیار زیادی در هماهنگی، راهبری و انسجام فعالیت‌های نیکوکاری دارد. در طلیعۀ بهار، در فضایی صمیمی، با او به گفت‌وگو نشستیم و از زندگی و زمانۀ او پرسیدیم. آنچه در ادامه می‌آید، حاصل این گفت‌وگوست: 

 - در این گفت‌وگو قصد داریم از سیری که در مسیر کار خیر طی کرده‌اید بدانیم؛ چه اینکه توضیحات شما در این زمینه می‌تواند برای بسیاری از افراد الهام‌بخش باشد. بر همین اساس، در ابتدا بفرمایید چه شد که با کار خیر پیوند خوردید؟

 سؤال خوبی را مطرح کردید؛ از این نظر که در بقیه کارها و در بقیه تجارت‌ها، شغل‌ها و ... ، عملکردها و فعالیت‌ها به نحوی است که آدم‌ها با یک پیشینه ذهنی وارد می‌شوند، اما کار خیر، خیرورزی خردورزانه و خیرورزی مبتنی بر فکر و تعقل، حتی اگر خیلی هم با برنامه‌ریزی قبلی باشد، با یک آن، بزنگاه، اتفاق و خارج شدن از روال عادی زندگی آغاز می‌شود و عموماً برای افرادی که وارد این حوزه می‌شوند اینچنین است؛ چون کسی در دنیا نمی‌آید بگوید من می‌خواهم کار خیر انجام بدهم و کارم این بشود. در زندگی به شکل ذاتی این موضوع وجود دارد که هریک از ما به دلایل فرهنگی، آیینی، دینی، حسی و انسانی، اخلاقی را دوست داشته باشیم که کار خیر انجام دهیم. این برای همه عمومیت دارد، اما اینکه تبدیل به کار روزمره و همیشگی انسان بشود، به یک انگیزه خیلی خیلی زیادی نیاز دارد که این انگیزه از یک جایی آغاز می‌شود. 

 آغازشدن این انگیزه برای من در سن 18 سالگی بود که تازه وارد دانشگاه تهران شده بودم و دیدم که خاله‌ام یک فرزندخوانده گرفت. دخترخالۀ من اکنون بزرگ شده است و خارج از کشور حقوق می‌خواند. بعد هم یک پسرخاله و دخترخاله دیگر فرزندخوانده شدند. بنابراین، با آن فرزندخواندگی و آغاز شدنش و دیدن بچه‌ها در سازمان بهزیستی، به صورت کاملاً ناگهانی وارد کار خیر شدم. جریان از این قرار بود که یک روز خاله من گفت می‌خواهیم بچه‌های بهزیستی را به پارک ساعی ببریم. بقیۀ دخترخاله‌ها و ... کاری داشتند و گفتند نمی‌آییم. من که بیکار هم بودم، از روی بیکاری گفتم می‌آیم. این رفتن و دیدن بچه‌ها موجب شد که آن بزنگاه برای من رخ بدهد و حس کردم این‌ها در وجود من جریان دارند و فارغ از تعارفات ایرانی و بزرگ‌نمایی‌ها این موضوع در من شکل گرفت.

 آن زمان خاله من آمده بود تا صرفاً یک بچه را به فرزندخواندگی بگیرد ولی حال من را که دید تحت تأثیر قرار گرفت و البته برای انتخاب فرزندخوانده نیز محدودیت وجود داشت و نمی‌توانست همه آن‌ها به سرپرستی بگیرد. از آنجا این قرار بین ما گذاشته شد که ایشان گفت اگر من وقتی به خارج برمی‌گردم، بروم و فامیل و دوست و آشنا را جمع‌آوری کنم، تو کارهای بچه‌های دیگر که در بهزیستی هستند را در اینجا انجام می‌دهی؟ من هم پذیرفتم؛ چون این احساس به وجود آمده بود و زور آن لحظه خیلی زیاد بود. 

 از آن لحظه آغاز شد و این حال خوش نیز استمرار داشت و هیچ‌وقت قطع نشد و خوشبختانه بزرگتر و بزرگتر شد. فکر می‌کنم فارغ از شعارها و تعارفات زیبای ایرانی، مسیر نیکی و کار خیر، مانند رودخانه است و راهش را پیدا می‌کند؛ یعنی وقتی جاری می‌شود دیگر ما خیلی نقشی در سمت‌وسو دادن به آن نداریم و مسیر خوب را خودش پیدا می‌کند. مانند دیگر رودخانه‌هایی که داریم. همانطور که در جغرافیای طبیعی اینگونه است، در جغرافیای ذاتی ما نیز این اتفاق رخ می‌دهد. بنابراین این آغاز قضیه بود.

 - در دوران کودکی و نوجوانی آیا درکی از کار خیر و داوطلبانه پیدا کرده بودید و مواجهه‌ای داشتید؟

 یکبار یادم است که کلاس اول دبستان بودم و اواسط سال تحصیلی بود. یک خاله دیگر بنده، منزلشان نزدیک پارک ساعی بود. البته این خاله به آن خاله ربطی ندارد و من سال اول دبستان بودم که با مادرم داشتیم از خانه خاله به خانه خودمان برمی‌گشتیم. روی دیوار، آن زمان با ذغال چیزهایی می‌نوشتند. یکجا مادرم ایستاد و گفت این چیزی که روی دیوار نوشته شده است را می‌توانی بخوانی؟ یک بیت شعر نوشته شده بود و من هم می‌خواستم نشان بدهم که می‎توانم بخوانم. اواسط سال اول دبستان هم بودم و با سختی هرچه تمام‌تر سعی کردم که این بیت را بخوانم. خیلی سخت بود. دست‌وپا‌شکسته آن را خواندم و معنایش را نیز متوجه نمی‌شدم. ولی مادر من صبر کرد تا کامل بخوانم و همه این اتفاقات که افتاد، خیلی کودکانه به‌ نحوی که متوجه شوم، معنای بیت را به من توضیح داد. شعر این بود: 

  • دانی که خدا چرا تو را داده دو دست؟
  • من معتقدم که اندر آن سری هست
  • با یک دست به کار خویشتن پردازی
  • با دست دگر ز دیگران گیری دست

 من فکر می‌کنم که نقش مادرم در این قضیه خیلی مهم باشد؛ زیرا آن صبر مادرانه خیلی اثرگذار بود. من الان 47 سال سن دارم و آن زمان هفت سال سن داشتم. از همان زمان که این شعر کامل خوانده شد و معنایش را فهمیدم، این شعر در ذهن من حک شده و مانده است و از آن زمان به‌بعد تا همین الان، احساس می‌کنم که هر زمانی کاری انجام می‌دهم، چه دستگیری معمولی باشد یا یک همدلی راحت باشد یا مدرسه‌سازی بزرگ یا بیمارستان‌سازی یا موارد باشد، یک ریشه‌ای در فهم آن شعر داشته است.

 شاید در کودکی این قضیه مهم بود و یک بخش دیگر هم که به زندگی شخصی‌ام برمی‌گردد، نقش پدرم بود. همه مادران آن نقش را دارند و هر مادری به نوعی با کارهای خوبی که می‌کند و بچه‌ها به صورت عیان و خیلی اوقات پنهان می‌بینند، مسلماً این تأثیر را روی بچه‌ها می‌گذارد. اما نقش پدرها نیز جدی است. پدر من عضو هیئت ‌علمی دانشگاه علوم‌پزشکی دانشگاه تهران و رادیولوژیست بودند و در سن 53 سالگی هم فوت شدند. 

 من همیشه پدر را می‌دیدم که در قبال همه اعضای خانواده، دوستان، آشنایان و همه کسانی که در زمینه درمان معرفی می‌شوند، احساس مسئولیت دارد؛ این احساس مسئولیت که چه بکنی و چه نکنی، چه بخوری و چه نخوری یا کجا بروی و کجا نروی. این مسائل گفته می‌شد و بابتش هم، نه کسی مطب می‌رفت و نه کسی چیزی پرداخت می‌کرد، بلکه حسش را به اطرافیان انتقال می‌داد و برای من بدیهی کرده بود که این کار به شکل بدیهی باید صورت بگیرد و این همراهی با بقیه و اینکه بقیه از یک اتفاق بد دور شوند، همیشه جلوی چشمم بود. شاید همه اینها کنار یکدیگر باعث شد که احساس کنم باید کار خوب را انجام داد.

 یک مورد دیگر نیز این بود که بعد از انقلاب، ما به دلیل یک پذیرشی که پدرم از لندن گرفته بودند، به انگلیس رفتیم. پدر دوره تحصیلات تکمیلی را می‌گذراندند که جنگ شد و برگشتیم. پدر و مادر من هر دو فارغ‌التحصیل دانشگاه جندی‌شاپور اهواز بودند. ما برگشتیم و پدر رفتند و در خوزستان به کادر درمان پیوستند و ما تهران ماندیم. از آن زمان تا زمان فوت پدرم یادم نیست که یکبار پدر من گفته باشد که مثلاً انگلیس را رها کردیم و به ایران آمدیم، یا چرا آمدیم، یا حتی چه خوب شد که آمدیم. گویی که قضیه بدیهی بود که وقتی این اتفاق در اینجا افتاده است و هم‌وطنان ما درگیر جنگ شده‌اند، باید وسایل را جمع کنیم و برگردیم و کارمان را انجام بدهیم. این اتفاقات را وقتی الان کنار یکدیگر می‌گذارم می‌بینم هرکدامشان تأثیرگذار بوده است. یعنی وقتی با خودم فکر می‌کنم که یک مدرسه‌ای ساخته‌ام و می‌خواهم احساس کنم کار خوبی کرده‌ام، با خودم فکر می‌کنم پدر و مادر من در شرایط جنگی تصمیم گرفتند از لندن برگردیم. 

 نکته جالب دیگر اینکه، اسفند سال 1366 سومین یا چهارمین موشکی که عراق زد، به حیات منزل ما خورد و چند نفر از همسایگان روبه‌رویی ما شهید شدند و ساختمان پنج‌طبقه ما کاملاً تخریب شد و فقط اسکلتش باقی ماند. ما هم در خانه بودیم. ساعت پنج صبح بود و مادرم نماز می‌خواند و ما هم خواب بودیم و یک شانسی که آوردیم همین بود که ما خواب بودیم، چون اگر بیدار و ایستاده بودیم، ترکش‌ها و شیشه‌هایی که شکست، به ما هم می‌خورد. البته یک مقدار جراحت‌هایش روی من وجود دارد، ولی خیلی جزئی است. همان زمان در کمر مادر من سر سجده نماز، ترکش وارد شد. هنوز هم پزشکان نتوانسته‌اند با وجود چند عمل، همه ترکش‌ها را بیرون آورند و چند ترکش نزدیک نخاع مادر من باقی مانده است؛ زیرا این ترس وجود دارد که نخاع آسیب ببیند. کمردردهایی که مادرم دارد و تنگی کانال نخاع و ... را پزشکان به همان ترکش‌ها ربط می‌دهند. 

 یکی از چیزهای جذاب برای من این بود که بعد از آن جریان، جرأت نداشتیم در مورد این قضیه حتی صحبت بکنیم. من می‌خواستم کنکور بدهم و آن زمان بحث سهمیه مهم بود و یکبار یادم است که به پدرم گفتم الان که شرایط اینطور شده است، آیا نمی‌شود کاری کرد و از امتیازهای گذاشته‌شده استفاده کرد؟ پدرم گفت این موشک می‌توانست دو متر آن‌طرف‌تر و به خانه بغلی بخورد و ما انتخابی نکردیم که این موشک به خانه ما بخورد، پس باید دنبال چه چیزی برویم؟ در حالی که این حق وجود داشت و خیلی هم این را جدی گفت که یعنی دیگر تکرارش نکن و درسَت را بخوان. شاید ذهنیتشان این بود که اگر خودمان رفته بودیم و جنگیده بودیم و این اتفاق می‌افتاد می‌شد به نحوی آن را توجیه کرد، ولی در این زمینه ما انتخابی نداشتیم.

 اینها را توضیح دادم، ولی نه برای اینکه بگویم جنگ‌زده‌ایم یا خانواده‌ای هستیم که از جنگ یادگار در بدنمان وجود دارد، خیر، خواستم بگویم که نشان دهم نقش خانواده روی آینده انسان به صورت ناخودآگاه اثرگذار است. اگر 10 یا 15 سال قبل از من این موضوع را می‌پرسیدید شاید انقدر برایم عیان نشده بود و هرچه سن بالاتر می‌رود و فعالیت‌ها بیشتر می‌شود، انسان محافظه‌کارتر و دقیق‌تر می‌شود و می‌تواند به این مسائل پی ببرد.

 - یک سیر آکادمیک متنوعی را هم پشت سر گذاشته‌اید. دربارۀ منطق سیر این تحصیلات توضیح می‌فرمایید؟

 شاید خیلی از جاهای سیر تحصیلات آکادمیک من خیلی در ظاهر منطقی نباشد، بلکه وقتی اتفاقات را کنار هم می‌چینم سعی می‌کنم برایش منطقی درست کنم. زمان ما کنکور دادن سخت بود. من متولد سال 1357 هستم و زمانی به کنکور رسیدیم که اکثر قریب به اتفاق جمعیت در همان سن‌وسالِ کنکور دادن بودند. رشته من تجربی بود و یکی از افتخارات من این است که در دبیرستان البرز درس خواندم و درس‌خوان هم بودم.

 - خانواده پولداری بودید؟

 اصلاً. تا زمانی که یادم است، تا سال 1373 خانه نداشتیم و اجاره‌نشین بودیم.

 - قبول دارید همان مدرسه البرز با آن ساختار و قدمت و معلمانش یک مقداری زندگی آدم را در آینده چارچوب‌مند می‌کند؟

 صد درصد موافقم. وقتی وارد مدرسه‌ای می‌شوید که امثال دکتر چمران در آن درس خوانده بودند و دکتر مجتهدی مدیرش بوده است و قدمت مدرسه را می‌بینید که از چه زمانی بوده است و الان هم هست و وقتی همه این‌ها را کنار هم می‌گذارید، مسلماً وقتی در آن مدرسه تحصیل می‌کنید، حس می‌کنید که خیلی اتفاق مهمی است. همین الان هم، نمی‌شود به چهارراه کالج بروم و داخل مدرسه نروم و سر نزنم و نبینم.

 من دانشگاه سراسری، رشته مهندسی کشاورزی، گرایش گیاه‌پزشکی در دانشگاه تهران قبول شدم. البته دانشگاه آزاد هم رشته‌های بهتری را قبول شده بودم. آن زمان برادر من دانشجوی دکتری دامپزشکی دانشگاه آزاد بود و من هم نمره پزشکی را برای دانشگاه آزاد آورده بودم و می‌شد با یک تلاش مضاعفی، پزشکی آزاد را بخوانم. اما چون شهریه برادر را می‌دادیم، من احساس کردم پدرم که صرفاً حقوق دانشگاه را می‌گرفت و درآمد دیگری برایش وجود نداشت، شاید نتواند هزینه‌ها را تأمین کند. از آن طرف هم اسم دانشگاه تهران مطرح بود که اهمیت داشت و همین که از البرز بیرون بیایی و به دانشگاه تهران بروی خیلی برای من جذاب بود. دوره لیسانسم را در دانشکده کشاورزی و منابع طبیعی دانشگاه تهران گذراندم.

 - ورود شما به دانشگاه مصادف بود با دوران «دوم خرداد 1376» و حوادث طوفانی سیاسی آن زمان. چطور خودتان را از آن طوفان‌های سیاسی حفظ کردید؟

 یک موقع است که یک موضوعی از کنار شما رد می‌شود و شما مسیر خودتان را طی می‌کنید و یک زمانی هم هست که یک جریانی وارد کل زندگی اجتماعی می‌شود. دوم خرداد و انتخاباتی که رخ داد و آقای خاتمی رئیس جمهور شد، از آن جریان‌هایی بود که وارد زندگی اجتماعی همه شد؛ مخصوصاً دانشگاه تهران. خردادماه انتخابات ریاست‌جمهوری بود و مهرماه ما وارد دانشگاه شدیم. نمی‌دانم، شاید خدا با من یار بود. چون ذهن خیلی کنجکاوی هم دارم و فعال هم هستم و آن زمان هم فعالیت اجتماعی در کنار تحصیلم داشتم. در مورد سیاست البته نمی‌توانم تحلیل‌های جدی داشته باشم و این از مواردی است که هرچه سن آدم بالاتر می‌رود، محافظه‌کارتر می‌شود و ترجیح می‌دهد کمتر تحلیل کند؛ چون در جوانی سر انسان برای کارهای مختلفی پُرشور است. 

 یکی از اتفاقات خیلی مهمی که افتاد همین بود که جریانات سیاسی وارد دانشگاه شد، همانطور که جریانات اجتماعی وارد دانشگاه شد. شانسی که شاید من آوردم این بود که در جریانات اجتماعی دانشگاه وارد شدم. یعنی آن زمان، هم انجمن اسلامی و هم بسیج دانشجویی یکسری کارهای اجتماعی انجام می‌دادند؛ مثلاً کتابخانه دانشگاه را تجهیز می‌کردند یا اردوهای مختلفی گذاشته می‌شد و من هم گرایشم بیشتر به این سمت‌وسو بود، اصولاً اثرگذاری اجتماعی برای من از همان موقع خیلی مهم بود. شاید هم یکی از دلایلش همان آمدن خاله و وارد شدن به آن مسیر کارکرد اجتماعی با بهزیستی و مدرسه‌ها و وزارت بهداشت و ... بود که مسایل سیاسی را برای من تبدیل به مسائل جانبی کرد که می‌شنیدم و صرفاً برایم جالب بود. اما اصل قضیه به سمت‌وسوی فعالیت‌های اجتماعی رفت.

 در دوره لیسانس دانشجوی خوبی نبودم؛ زیرا کسی که رشته‌اش تجربی بوده و مهندسی گیاه‌پزشکی قبول شود، یعنی انتخاب اولش این نبوده است. کسانی که آن زمان تجربی می‌خواندند می‌خواستند پزشک یا دندانپزشک یا دامپزشک شوند و دنبال یکی از این گرایش‌های پزشکی بودند و بعداً این مهندسی‌ها و رشته‌های این‌چنینی پدید آمد. این اتفاق افتاد و من درسم را تمام کردم و توانستم لیسانسم را از دانشگاه تهران بگیریم. اما در دو سال آخر دوران لیسانسم علاقه بسیار شدیدی به فرهنگ و تمدن ایران و ادبیات پیدا کردم. یکی از دلایل مهمش نیز این بود که دایی من که لیسانس ارتباطات پیش از انقلاب بود، بعد از سالیان سال، فوق‌لیسانس فرهنگ و زبان‌های باستانی در پژوهشگاه علوم انسانی قبول شده بود و کتب ایشان را می‌خواندم. ایشان در دانشگاه جندی‌شاپور اهواز که آن زمان دانشگاه شهید چمران شده بود کار می‌کرد و هفته‌ای یکبار برای کلاس‌ها به تهران می‌آمد. کتاب‌های ایشان را می‌خواندم که مربوط به اسطوره‌شناسی و مربوط به فرهنگ ایران باستان، شاهنامه و مواردی از این دست می‌شد و این مطالعات، من را به رشته‌هایی مانند باستان‌شناسی و فرهنگ و زبان‌های باستانی علاقه‌مند کرد و برای فوق‌لیسانس در رشته فرهنگ زبان‌های باستانی امتحان دادم. در دانشگاه سراسری کرمان و همچنین دانشگاه آزاد، واحد علوم تحقیقات پذیرفته شدم. از نظر مالی، اساتید و ... ، دانشگاه آزاد تهران به نفع من بود. آن زمان هم در دانشگاه آزاد تهران همه اساتید خوب این رشته را از جاهای مختلف جمع کرده بودند که تدریس کنند. اسطوره‌شناسان بزرگی مانند دکتر ژاله آموزگار، دکتر ابوالقاسمی، خانم دکتر دربندی و ... آنجا بودند. هم‌کلاسی‌های بسیار خوبی هم در آن دوره پیدا کردم.

 میهن‌پرستی من خیلی شدت یافته بود و وقتی به دانشگاه رفتم، همان جلسه اولی که با خانم دکتر آموزگار کلاس داشتیم، ایشان آمد و پرسید، هرکدام از چه رشته‌ای آمده‌اید. چون فرهنگ و زبان‌های باستانی لیسانس نداشت و معمولاً بچه‌های ادبیات یا تاریخ و باستان‌شناسی این رشته را انتخاب می‌کردند. رشته من خیلی بی‌ربط بود. ایشان از همه می‌پرسید و اگر یک نفر می‌گفت تاریخ یا زبان معقول بود، اما من گفتم مهندسی گیاه‌پزشکی خوانده‌ام. گفت چرا به این رشته آمده‌ای؟ من هم شور میهن‌پرستانه‌ام را توضیح دادم. ایشان یک جمله گفت و آن اینکه: ضرری که متعصبان ایران‌دوست به ایران زده‌اند، بیش از ضرری بوده است که دشمنان ایران به ایران زده‌اند. متعصبان ایران‌دوست که علم و آگاهی و اطلاع در مورد تاریخ کشورمان نداشتند این کار را کردند. 

 این برای من خیلی درس‌آموز بود که به هیچ‌چیزی با تعصب صرف نگاه نکنم. همان‌جا این بیت به ذهنم رسید که «هنر نزد ایرانیان است و بس». بعد گفتم چرا اینطور است؟ ایشان گفت این اغراق حماسی است و در حماسه این اغراق به وجود می‌آید؛ چون دارد هویت ملی ایرانیان را می‌سراید.

 - شما از ابتدا وضعیتتان به میهن‌پرستی متمایل بوده است. اسمتان «اشکان» بوده است، در محله «تخت‌طاوس» بودید و بعدا هم که «نیک‌گامان جمشید» را تشکیل دادید (با خنده).

 بله، دقیقا و به داستان جمشید هم می‌رسیم. بنابراین فوق‌لیسانس را به این شکل خواندم و برای من خیلی جذاب بود. ما به تخت جمشید خیلی می‌نازیم که جایگاه جمشید بوده است. خیلی جذاب است که بروید و در آنجا خط میخی باستان را از رویش بخوانید. یک بخش رشته فرهنگ و زبان‌های باستانی، خط‌های باستانی بود که می‌خواندیم و خطش را یاد می‌گرفتیم.

 - الان مسلط هستید؟

 الان شاید به آن شدت نه. البته آن زمان هم خیلی مسلط نبودم اما خط اوستایی، خط میخی ایران باستان یا خط فارسی میانه که ساسانی و اشکانی است و به آن خط پهلوی می‌گویند را می‌خواندیم. اوستا برای ما دو جنبه مهم دارد؛ یکی اینکه کتاب دینی زردشتیان است و یک بخش دیگر این است که یک میراث ملی ایرانی است که پیامبر باستانی ایرانیان که حضرت زردشت بودند آن را گفته‌اند و حداقل گاتاها را مطمئنیم که حضرت زردشت سروده‌اند و به همین دلیل خیلی محترم است و از طرف دیگر کهن‌ترین سروده‌های جهان شناخته می‌شود.از این نظر خیلی حال خوشی برای من داشت. 

 در دوره فوق‌لیسانس شاهنامه می‌خواندیم و یکی از حجت‌های جدی من برای شیعه بودن نیز حضرت فردوسی است. من شاید به آن معنا انسان متشرعی نباشم، بلکه متدینی هستم که مذهب شیعه جعفری را با تمام وجودم قبول دارم و یکی از حجت‌هایی که در شیعه بودن من شاید خیلی اثرگذار بوده است، حضرت فردوسی است و شاید کمتر این موضوع در خیلی از جاها به نظر بیاید. وقتی شاهنامه را می‌خوانید جذاب است و شاهنامه برای زمانی است که شیعه هنوز مذهب رسمی نشده است و شیعیان را شاید برخی از حکومت‌ها همچنان به چشم تردید نگاه می‌کنند و فکر می‌کنند آن‌ها قرمطی یا رافضی هستند. بنابراین اگر فردوسی از حضرت علی (ع) صحبت می‌کند برای این نیست که بخواهد برود و صله‌ای بگیرد یا تبلیغی کرده باشد، بلکه واقعا دارد چیزی که در دلش قرار دارد را مطرح می‌کند. در مقدمه شاهنامه حضرت فردوسی می‌فرمایند:

  • که من شهر علمم علیم در است
  • درست این سخن قول پیغمبر است
  • بر این زادم و هم بر این بگذرم
  • چنان دان که خاک پی حیدرم

 تلفیق ایرانیت و اسلامیت در حد اعلا مطرح می‌شود و بعد از این مقدمه روایت اساطیری، پهلوانی و تاریخی ایران را داریم تا زمانی که اعراب وارد ایران می‌شوند و اسلام می‌آید. شاهنامه کاملاً باستانی است و بیش از 50 هزار بیت در مورد ایران باستان دارد، ولی در مقدمه‌اش تکلیفش را حضرت فردوسی کاملاً مشخص می‌کند و این نشان می‌دهد که هیچ تضادی میان میهن‌پرستی و ایران‌دوستی و اسلام و شیعه بودن وجود ندارد و بلکه این دو تمام و کمال مکمل یکدیگرند. اینها را گفتم که بگویم شاید حتی خواندن این درس‌ها و عجین‌شدن با ادبیات کلاسیک و شاهنامه و فرهنگ ایران باستان و همچنین فرهنگ داد و دهش که فردوسی به آن اشاره می‌کنم در اثرگذار بود که فردوسی می‌گوید:

  • فریدون فرخ فرشته نبود
  • ز مشک و ز انبر سرشته نبود
  • بداد و دهش یافت آن نیکویی 
  • تو داد و دهش کن، فریدون تویی

 می‌گوید فریدونی که در موردش صحبت می‌کنیم یک چیز دست‌نیافتنی نیست بلکه فریدون برای این فریدون شد که داد و دهش داشت و کار خوب می‌کرد، تو هم کار خوب بکن، فریدون می‌شوی. این‌ها قضایایی بود که بعداً فهمیدم چقدر در کارکرد من تأثیر گذاشته است و فکر می‌کنم که چقدر خوب است که بقیه هم همین حس را داشته باشند و بتوانیم این حس را انتقال بدهیم و صحبت کنیم که اگر مقوله‌ای مانند داد و دهش یا وقف وجود دارد، فقط مربوط به بعد از اسلام نیست بلکه قبل از اسلام هم بوده است و اسلام تأییدش کرده و به آن فضا داده است و خمس و زکات را نیز داخلش آورده است.

 - بعد از این مرحله کارشناسی ارشد، چه مسیری را طی کردید؟

 کارشناسی‌ ارشدم را که گرفتم، حدود یک‌سال‌و‌نیم در پژوهشکده زبان‌شناسی کتیبه‌ها و متون که آن زمان برای سازمان میراث فرهنگی بود مشغول بودم و از طرف دیگر نیز مقالات دانشنامه‌ای مربوط به فرهنگ و زبان‌ها باستانی می‌نوشتم و سایت‌های ایران‌شناسی در کل کشور و دایره‌المعارف‌های عمومی و تخصصی را می‌دیدم و در این زمینه با دکتر ولایتی همکاری داشتم که خیلی جدی در بحث دایره‌المعارف‌نویسی همکاری می‌کردیم. با استاد کامران فانی نیز در دانشنامه‌ دانش‌گستر بیش از 300 مقاله داشتم که در مورد ایران‌شناسی بود. با دکتر خالقی مطلق که از بزرگ‌ترین شاهنامه‌شناس دنیاست همکاری علمی داشتم و ایشان لطف کرد و قبول کرد که به عنوان یکی از دانش‌آموزانشان، همکار علمی‌شان باشم و در چند کتاب از جمله کتاب ریشه‌شناسی زبان فارسی با ایشان همکاری کردم.

 داشتم این کارها را می‌کردم و آرام‌آرام به موازاتش بحث کارهای خیر و فعالیت‌های اجتماعی هم داشت انجام می‌شد و کارها نیز بیشتر شده بود و مؤسسه خیریه نیک‌گامان جمشید نیز تشکیل شده بود و متناظر با این مؤسسه، خاله من در خارج از کشور دوستان را جمع کرده بودند و به این ترتیب، هزار و 500 خیّر ایرانی خارج از کشور به ما افزوده شده بودند و این کارها داشت انجام می‌شد. در آن زمان دانشگاه درس می‌دادم و در میراث فرهنگی بودم و مقاله می‌نوشتم. اما یواش‌یواش کار اجتماعی که انجام می‌شد و قرار بود حاشیه باشد و متن، کار علمی باشد، قضیه برعکس شد؛ یعنی از میراث فرهنگی بیرون آمدم و تدریس در دانشگاه و مقاله نوشتن و ... به حاشیه رفت و کار خیرورزی مبتنی بر خرد خیلی جدی شد.

 خیلی جدی مشغول به کارکردن با عزیران در وزارت بهداشت، سازمان بهزیستی، جمعیت هلال‌احمر و آموزش و پرورش شدم که همکاری با آموزش و پرورش در دو بخش بود؛ یکی مربوط به عشایر و یکی هم سازمان نوسازی و مدرسه‌سازی. البته نه به عنوان اینکه پولی به دولت بدهیم بلکه به عنوان اینکه ببینیم کجا کاری روی زمین باقی مانده است تا مشکل را حل کنیم. یعنی مددکاران این وزارتخانه‌ها یا سازمان‌ها مشکل را می‌گفتند و ما می‌رفتیم و می‌دیدیم. سپس تبدیل به پروپزال می‌شد و برای آن پول جمع می‌شد و این کار به سرانجام می‌رسید و تحویل داده می‌شد.

 وقتی که دیدم قضیه انقدر جدی و بزرگ شد که همه‌اش هم لطف خدا بود، فکر کردم که از یک جایی، دیگر مدیریت خواندن لازم است. برای همین من دوره جدی دوساله دیگری را خواندم. یعنی با الفبای مدیریت خیلی خوب آشنا شدم و بعد هم پست‌دکترای این رشته را در دانشگاه علامه طباطبایی گذراندم و تا آخر فروردین‌ماه، پروژه پایانی‌اش را تحویل می‌دهم و تمام می‌شود؛ یعنی پست‌دکترایم را نیز می‌گیرم.

 - مؤسسه خیریه نیک‌گامان جمشید چه سالی تأسیس شد؟

 مؤسسه سال 1394 از سازمان بهزیستی مجوز پروانه فعالیت گرفت. البته فعالیت غیررسمی به سال 1379 برمی‌گشت. اما بعد از آن با یک مؤسسه خیریه در کرمان که همچنان هم هستند و به ما لطف داشتند همکاری می‌کردیم. آن زمان قانون اینطور بود که مؤسسه‌ خیریه‌ای می‌توانست کمک خیرین خارج از کشور را بیاورد که دو سال از تأسیس رسمی‌اش گذشته باشد. ما به صورت رسمی مؤسسه را تأسیس نکرده بودیم. یک مؤسسه خیریه عزیزی در کرمان بود که با آن‌ها صحبت کردیم و گفتند ما هستیم و بیش از دو سال است که کار کرده‌ایم و شما بیایید و هوای بچه‌های کرمان را نیز داشته باشید. حتی گفتند اینجا مدیرعامل شوید، ولی من مدیر اجرایی شدم. آن دو سال که گذشت، با پروانه فعالیت بهزیستی، نیک‌گامان جمشید را در تهران تأسیس کردیم. آن زمان کرمان کار می‌کردیم اما در همه‌جای کشور نیز فعالیت داشتیم.

 - یعنی اوایل دهه 80 تهران تأسیس شد و بعد 1394 نیز مجوز ملی گرفت؟

 اوایل دهه 80 فعالیت غیررسمی را آغاز کردیم، اواسط دهه 80 با عزیزان کرمانی کار را آغاز کردیم که پروانه‌شان را از نیروی انتظامی گرفته بودند و یک خانواده شده بودیم و باهم کار می‌کردیم. از سال 1394 نیز با پروانه فعالیت بهزیستی، پروانه فعالیت را در تهران گرفتیم و مشغول به فعالیت شدیم. در سال 1394 مجوز در سطح استان تهران بود و در سال 1395 نیز مجوز ما کشوری شد.

 - گویا در سال‌های دهه 80 در مؤسسات مردم‌نهاد دیگر هم کسب تجربه کردید؟

 مؤسسه‌ای در آن زمان بود که الان هم هست و سال‌ها مدیر روابط‌عمومی آنجا بودم؛ یعنی مؤسسه رفاه کودک یا بنیاد کودک. اکثر همکاران فعلی من نیز کسانی‌اند که زمانی در بنیاد کودک همکار بودیم. مؤسس بنیاد کودک و بزرگانی که در بنیاد کودک بودند الان به عنوان استاد با من در ارتباط‌اند. در سال 1392 نیز با اینکه نیک‌گامان تأسیس شده بود، پس از زلزله آذربایجان از طرف بنیاد کودک رفتم و آنجا ساکن شدم و کار کردم و ارتباط‌هایمان نیز همیشه در این اکوسیستم ارتباط نزدیکی بوده است. 

 بنابراین بنیاد کودک بود و بعد شبکه ملی مؤسسات خیریه و نیکوکاری را داریم که عضو هیئت‌مدیره آن هستم و مجمع خیرین کشور را داریم که عضو هیئت‌مدیره‌اش هستم و همچنین مجمع خیرین اورژانس پیش‌بیمارستانی کشور را داریم که آن‌جا نیز هیئت‌مدیره هستم. خیلی جاهای دیگر مشاور هستم و البته از هیچ‌کدام نیز حقوق و مزایایی ندارم جز اینکه حال دلم خوش می‌شود و ارتباطات در این اکوسیستم گسترده‌تر می‌شود.

 - چه شد که اسم مؤسسه شما «نیک‌گامان جمشید» شد؟

 این هم یک داستانی پُر از آب چشم دارد، ولی جذاب است. سه‌سیلابه بودنش به دلیل این بود که آن زمان وقتی به ثبت می‌رفتید چون اسامی تک‌تک انتخاب شده بودند، می‌گفتند باید سه‌سیلابه باشد که الان البته به چهار و پنج‌سیلابه رسیده است. نیک‌گامان را برای این گذاشتیم که این سه‌سیلاب درست باشد و اسم خوبی هم بود و گفتیم کسانی باشند که دارند کار خیر می‌کنند و در کار خیر قدم برمی‌دارند و فارسی هم بود. 

 اما دربارۀ جمشید باید بگویم که دو دلیل داشت؛ یکی اینکه خیری داشتیم که وقتی قرار شد استارت کار در خارج از کشور بخورد، پدر ایشان که به رحمت خدا هم رفته است، همراهی همدلانه بسیار بسیار زیادی داشتند. ایشان به پدرشان که آن زمان فوت شده بودند علاقه زیادی داشتند و نام پدرشان نیز جمشید بود. این احساس در من همیشه وجود داشت که ما یک دینی به ایشان داریم. این یک بخش ماجرا بود. 

 اما یک بخش مهم‌تر هم داشت و آن اینکه در اوستا و شاهنامه یک داستانی به نام داستان جمشید داریم. این داستان در دو کتاب یکسان است، اما یکسری تفاوت‌های جزئی دارد و من یک روایت را تعریف می‌کنم که هر دو را شامل می‌شود. در تفکر اساطیری ایران آمده است که جمشید شخصی است که پروردگار از او می‌پرسد می‌خواهی پیامبر باشی یا پادشاه؟ جمشید می‌گوید می‌خواهم پادشاه باشم و پادشاه می‌شود. اتفاقاتی در زمان او می‌افتد از جمله اینکه بیماری از بین می‌رود، یعنی از پروردگار می‌خواهد که چنین بشود. سپس می‌خواهد دود از آتش گرفته شود و گرسنگی از بین برود. یعنی یکسری رخدادهای اینچنینی که بیانگر ضعف انسانی بوده است از بین می‌رود. مثلا می‌خواهد مرگ از بین برود که باعث می‌شود جمعیت زیاد شود و جمشید از پروردگار می‌خواهد که زمین را چندبار بزرگ کند که مفهومی دارد. وقتی به باستان‌شناسی می‌رویم و در این علم نگاه می‌کنیم، این را با چند دفعه مهاجرت آریایی‌ها از جنوب سیبری به داخل فلات ایران تطبیق می‌دهند و می‌گویند این بزرگتر شدن که به صورت اساطیری گفته شده است شاید منظور بزرگتر شدن نبوده است، بلکه منظور مهاجرت چندباره بوده است. 

 جمشید از این میزان اعتبار نزد پروردگار برخوردار بوده است. حالا شما در نظر بگیرید، جمشیدی با این میزان اعتبار، یکجا به خودش می‌آید و فکر می‌کند من که این همه توان و زور دارم، خدا هستم و بعد مغرور می‌شود و به محض اینکه غرور می‌آید، فَر ایزدی از او پر می‌کشد. این فر ایزدی که از او پر می‌کشد هنگامی است که در همان زمان ضحاک دارد در سرزمین تازیان به وجود می‌آید. یعنی پر کشیدن فر ایزدی به سبب مغرور شدن جمشید برابر با ایجاد ضحاک است. این‌ها را بیرونی داریم می‌بینیم اما می‌توانیم درونی هم ببینیم که در ذهن برای هریک از ما ممکن است این اتفاق به چه صورتی رخ بدهد. 

 خیلی اوقات می‌گویند چرا می‌گوییم ضحاک عرب بوده است و نکند این نشان از نژادپرستی باشد، اما اینطور نیست، زیرا مَرداس یعنی پدر ضحاک که اتفاقا او نیز عرب بوده است، در شاهنامه مرد بسیار خداپرست و نیکی بوده است که اتفاقا ابلیس ضحاک را گول می‌زند و وقتی ایشان داشته از عبادت پروردگار برمی‌گشته است، در چاله‌ای می‌افتد و فوت می‌کند که نتیجه دسیسه ابلیس و ضحاک بوده است که بعداً ابلیس می‌آید و شانه‌های ضحاک را بوسه می‌زند و آن مارها به وجود می‌آید. این مارها که به وجود می‌آیند غذایشان مغز جوان ایرانی می‌شود و این‌ها خِرَدخور می‌شوند. علت اینکه نمی‌گویند قلب یا جگر این است که می‌خواهد تأکید کند خردخورند.

 این ماجرا ادامه دارد و بعدا آشپزهایی که حضور داشتند، مغز جوانان را با مغز گوسفند قاطی می‌کردند و بعد از جوانانی که زنده می‌ماندند، لشگری به وجود می‌آید و در نهایت فریدون و کاوه به ضحاک چیره می‌شوند و او را شکست می‌دهند و فریدون پادشاه می‌شود. نکته جالب اینجا است که وقتی بر ضحاک چیره می‌شوند، ضحاک را در البرزکوه به بند می‌کشند. یعنی او را نمی‌کشند و این معنایش این است که یادمان باشد که آن غرور همیشه وجود دارد و از بین نرفته است و ضحاک الان در البرز در بند است و اگر من و شما مغرور شویم، دوباره باز هم از بند رها می‌شود. هزار سال ایرانیان پاسخ غرور جمشید را دادند و با این وجود وقتی که ضحاک به بند کشیده می‌شود، جمشید در فرهنگ ما، انسان بدی دیده نمی‌شود. یعنی همچنان فریدون می‌گوید از نسل جمشیدم و ... . اما غرور جمشید باعث این اتفاق می‌شود.

 حالا چرا اسم ما جمشید شد؟ زیرا جمشید که جمشید بود، آن کارها را کرد و مرگ و گرسنگی را از بین برد و دنیا را چندبار فراخ کرد، اما یک لحظه مغرور شد و فر ایزدی از او پرید و ضحاک حاکم شد و تمام دستاوردهای او به باد رفت، حالا بنده که آمده‌ام و یک مؤسسه خیریه تأسیس کرده‌ام و 100 تا مدرسه ساخته‌ام اگر یک لحظه فکر کنم که برای مملکت چه کرده‌ام، با جمشید چه فرقی می‌کنم؟ تازه او با خدا صحبت می‌کرد، ما که نه فر ایزدی داریم نه چیز دیگری. یعنی یک لحظه غرور باعث از دست رفتن تمام دستاوردها می‌شود. 

 شاید بودن این اسم جمشید یک خودکنترلی است که زمانی که یک کار خوبی انجام دادیم، فکر نکنیم کار بزرگی کرده‌ایم، بلکه وظیفه‌مان را انجام داده‌ایم و کاری کرده‌ایم که حال دل خودمان خوب شود و اگر حس کردیم داریم مغرور می‌شویم فوراً داستان جمشید یادمان بیاید که از جمشید بزرگتر کسی وجود نداشته است.

 - چه سالی ازدواج کردید؟

 تقریباً 10 سال قبل.

 - همسرتان هم درگیر این کار هستند؟

 بله. البته همسر من خیلی پشت‌پرده است؛ یعنی برخلاف من که خیلی برون‌گرا و هایپراکتیو و شلوغ هستم، ایشان خیلی درون‌گراست. مترجم زبان و ادبیات انگلیسی است و فوق‌لیسانس کتابداری دارد و مشغول ترجمه کتاب‌های ادبی زبان و ادبیات اسپانیایی و آمریکای لاتین است، چون ادبیات آمریکای لاتین ادبیات خیلی خیلی غنی‌ای است و ایشان هم خیلی علاقه‌مند به ادبیات است و در این بخش خیلی باهم سنخیت داریم. شاید بزرگترین همراهی که با من می‌شد در زمینه کاری‌ام بشود، این بود که وقتی قرار شد ازدواج کنیم، همسرم با من ازدواج نکرد، بلکه با کارم ازدواج کرد. یعنی وقتی کار من را دید، به واسطه انجام این کارها به یکدیگر علاقه‌مند شدیم و این ازدواج اتفاق افتاد. ولی ایشان به من علاقه‌مند نشد و می‌توانم با اطمینان بگویم که به عملکرد و کار اجتماعی علاقه‌مند شد و شاید به این واسطه است که طی این سال‌هایی که گذشته است، هیچ‌وقت کوچکترین خللی در انجام کار من ایجاد نکرده است. من معمولاً تهران نیستم یا اگر باشم مدام در جلسه هستم. در شهرستان‌ها هم باید به روستاها بروم، چون مدارس و ... در شهر ساخته نمی‌شود بلکه در جاهای کم‌برخوردار است و همه این قضایا وجود دارد. اما یکبار هم نشنیده‌ام که ایشان بابت این‌ها چیزی بگویند. این کمک بزرگی بوده است چون از نظر روانی من را راحت کرده است که این اتفاق بیفتد. 

 شاید پشت سر این قضیه این سؤال مطرح شود که بچه‌دار شدن چه می‌شود؟ من فرزند ندارم. این فرزند نداشتن هم شاید یکی از مهم‌ترین دلایلش ترس من بوده است. ما چهار مرکز شبه‌خانواده داریم. این مراکز خانه‌های شبانه‌روزی برای نوجوانان بی‌سرپرست یا فاقد سرپرست مؤثر است. بچه‌هایی که به هر دلیلی مادر و پدر امکان نگهداری از آن‌ها را ندارند یا بی‌سرپرست هستند در این مراکزند. دو مرکز در کرمان قرار دارد؛ یکی مربوط به دختران شش تا 12 و یکی هم مربوط به دختران 12 تا 18 سال است. همچنین یک مرکز 10 تا 18 سال دختران در شهر ری تهران و یک مرکز سه تا شش سال نیز در گیلان داریم که پسران هم در آن هستند. این‌ها بچه‌های من هستند. وقتی تعدادشان زیاد می‌شود به 80 نفر هم می‌رسند و در حالت عادی نیز حدود 60 نفر می‌شوند و من با تمام وجود این عزیزان را دوست دارم. 

 مدرسه‌سازی‌ها طوری است که اکنون به 100 مدرسه رسیده‌ایم، بیمارستان‌هایی ساخته‌ایم و تغذیه دانش‌آموزان عشایری را داریم که 78 مدرسه عشایری در خراسان شمالی داریم که هر روز به مدت سه‌سال‌و‌نیم است که به آن‌ها براساس پروتکل وزارت بهداشت صبحانه می‌دهیم. مدرسه تحویل آموزش و پرورش می‌شود، اما مراکز شبه‌خانواده فرزندان من هستند و چون همیشه با آن‌ها ارتباط نزدیک پدر و فرزندی دارم، همیشه فکر کرده‌ام اگر بچه‌دار شوم و بچه‌ام بزرگ شود و شرایط را ببیند و بگوید چرا همه‌اش پیش بچه‌ها هستی و در سفر هستی، من چه جوابی دارم که به او بدهم؟ بگویم بابای آن بچه‌ها هستم ولی بابای تو نیستم؟ یا برعکس، باعث شود که من پیش بچه خودم بمانم و نقش پدری‌ام را به صورت ذاتی و وظیفه اجتماعی و غریزی و حسی ایفا کنم و در اینصورت این بچه‌ها را از دست بدهم. 

 این تضاد تا الان باعث شده است که این ترس وجود داشته باشد و من به فکر اینکه فرزند بیولوژیک از خودم داشته باشم، نباشم. تا الان این اتفاق افتاده است و فکر هم می‌کنم ادامه داشته باشد و فکر هم می‌کنم بچه‌های من همین بچه‌هایی باشند که من را «بابا اشکان» صدا می‌کنند. من به صورت تمام و کمال راضی می‌شوم. از آنطرف همسرم نیز همین حال را دارد و فکر می‌کنم این اتفاق، اتفاق خوبی بوده است که خدا سر راه من قرار داده است. البته برای اینکه خودستایی نشود باید بگویم آن هزار و 500 خیری که گفتم به علاوه هزار و 300 خیر در ایران پشت سر من هستند که دارد این کارها صورت می‌گیرد. ما بیش از 70 نفر عاشق داریم که دارند کار می‌کنند و آن بچه‌ها و همه این‌ها پشت من هستند و من حلقه آخر این زنجیره‌ام و دارم لذتش را می‌برم و پُزَش را می‌دهم.

 - یکی از نکات قابل توجه در کارهای شما این است که این حضورها، حضور اسمی نیست، بلکه واقعا تلاش می‌شود که کار مؤثر و مفیدی انجام شود و خود مؤسسه نیک‌گامان هم که کارش را پیش می‌برید، فعالیت‌هایش خیلی متنوع شده است؛ یعنی از مدرسه‌سازی و مدرسه‌یاری بگیریم تا مراکز شبه‌خانواده و توانمندسازی و اشتغال‌زایی و ... که وجود دارد. این فعالیت‌های متنوع را که انجام می‌دهید، می‌خواهید که 5 یا 10 سال آینده خودتان و مؤسسه نیک‌گامان جمشید در چه نقطه‌ای باشید؟ آیا اساسا افقی دارید یا در یک مسیری افتاده‌اید که دیگر با سرعت به سمت یک مقصد نامعلوم حرکت می‌کنید؟

 ما پیش‌تر در یک افق نامعلوم افتاده بودیم. شاید یکی از دلایل اینکه این بحث پست‌دکترا به وجود آمد و بعد مشاوران مدیریتی آمدند و با آن‌ها صحبت می‌کردیم، برای این بود که این پراکندگی را بتوانیم جمع کنیم. در اینجا باید مثالی بزنم؛ تصور کنید یک عزیز مبتلا به سرطان داریم و یک عزیز مبتلا به بیماری کلیوی و حالا یک مبلغ محدود داریم که به یکی از این عزیزان می‌رسد. چه کاری می‌توانیم بکنیم؟ مجبوریم انتخاب کنیم. وقتی انتخاب کنیم در هر صورت یک طرفش شادی است و یک طرف غم. اگر نتوانستیم پول شیمی‌درمانی مبتلا به سرطان را بدهیم و خدای‌ناکرده این عزیز درد کشید یا از دست رفت، برای من پذیرشش خیلی سخت است. اما از آن طرف اگر کسی که مشکل کلیوی داشت، مسئله‌اش حل شد، باعث خوشحالی من می‌شود. 

 در قضیه کلان مؤسسه نیز وضعیت ما اینطور شده است. برای همین یک برنامه‌ریزی استراتژیکی داریم که با یک شیب تقریبا ملایم که پنج ساله است، روی مراکز شبه‌خانواده تمرکز بیشتری بکنیم و در مورد بالا رفتن کیفیت مراکز کل کشور تحقیق کنیم. مؤسسه‌ای در این زمینه خوب کار می‌کند، اما ممکن است یک مؤسسه دیگر پول چندانی برای این موضوع نداشته باشد یا از حیث مدیریتی آنقدر قوی نیست و باید بیاییم و از نظر کیفی کارهایی را انجام بدهیم. شاید کارهایی که مؤسساتی مانند آلاء دارند انجام می‌دهند در این زمینه مناسب باشد و باید از یکدیگر استفاده کنیم که بحث را به سمت ارزیابی عملکرد ببریم که ببینیم کجاها لازم است و کجاها مهم‌تر است که کار کنیم. به چیزهایی نیز رسیده‌ایم که از جمله بحث مهارت است که کشور به مهارت‌آموزی نیاز دارد. 

 به مهارت‌آموزی زیاد داریم فکر می‌کنیم. داریم به تجهیز هنرستا‌ن‌ها فکر می‌کنیم و آقای رئیس‌جمهور نیز ابراز علاقه کرد که حتما در این قضیه برویم و کار کردن را آغاز کنیم؛ زیرا زودبازده است و از آن طرف بچه‌ها می‌توانند دانشگاه هم بروند. پس باید هنرستان‌ها را در جوار صنعت ببریم و برای این‌ها برنامه‌های جدی داریم. اما هیچ‌کدام از این‌ها به هدف این نیست که بقیه کارها تعطیل شود. قطعا داریم به این موضوع فکر می‌کنیم که می‌توانیم خیلی از پروژه‌ها را به مؤسسات همسو بسپاریم که دارند روی پروژه‌هایی که ما نمی‌خواهیم سرمایه‌گذاری کنیم کار می‌کنند. به خاطر همین، شبکه ملی مؤسسات و مجمع خیرین اهمیت می‌یابد.

 وقتی که ارتباط داشته باشیم و بدانیم، این استراتژی نوشتن‌ها نیز خوب می‌شود. فکر می‌کنم پنج سال دیگر با اشکانی طرف هستید که می‌تواند دربارۀ تجهیز هنرستان‌های کشور یک حرف جدی بزند و با تحلیل عملکرد و ارائه گزارش صحبت کند. الان هم این قضیه را داریم ولی اینکه بتوانیم این را به یک سمت‌و‌سویی ببریم، داریم روی آن کار می‌کنیم. البته باید ظرفیت‌هایمان را بسنجیم و باید چارت‌هایمان را نگاه کنیم. داریم خیلی جدی روی این‌ها کار می‌کنیم و امیدوارم پنج سال دیگر نیک‌گامان نه اینکه یک مؤسسه خیریه که بتواند خیر عمومی برساند نباشد، بلکه وجهه تخصصی‌اش در پروژه‌محور بودن به این قضیه بچربد و در مسئله کارهای عمومی، بیشتر حلقه وصل باشد تا اینکه خودش به صورت تخصصی بخواهد کار بکند. ولی مسئله شبه‌خانواده‌ها و مسئله تجهیز در حوزه بیمارستانی یا در حوزه آموزش و پرورش و هنرستان‌ها جزء اهداف جدی ما در پنج سال آینده است.

---------------------------------------

گفتنی است پیش از این، اشکان تقی پور در چهلمین نشست «یک چای، یک تجربه» نیز به بیان وجوهی از زندگی خود، چگونگی تأسیس مؤسسه خیریه نیک گامان جمشید و فعالیت‌های پرداخته بود که خواندن آن گزارش نیز به مخاطبان توصیه می‌شود. 

 

لطفا به این مطلب امتیاز دهید
Copied!

دیدگاه خود را بنویسید

  • {{value}}
این دیدگاه به عنوان پاسخ شما به دیدگاهی دیگر ارسال خواهد شد. برای صرف نظر از ارسال این پاسخ، بر روی گزینه‌ی انصراف کلیک کنید.
دیدگاه خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...