به گزارش پایگاه خبری تحلیلی خیر ایران، بخش نخست از گفتوگو با اسدالله رحمانزاده؛ استاد فلسفه در کالج کانترا کاستا در کالیفرنیای آمریکا با عنوان «محدودکردن نیکوکاری به صدقه، ناقص و برآمده از امپریالیزم است/ نیکوکاری با ایمان، عدالت و فهم سیاست کامل میشود» منتشر شد و مورد استقبال علاقهمندان به این مباحث قرار گرفت. در این بخش از گفتوگو دیدگاه برخی فلاسفۀ اخلاق در غرب مطرح و مورد نقد و بررسی قرار گرفت و از این مطلب سخن رفت که نمیتوان نیکوکاری را به صدقه محدود کرد. آنچه در ادامه میخوانید بخش دوم و پایانی این گفتوگو است. در بخش دوم نیز مباحثی نظیر «بررسی اخلاق فضیلت ارسطو و اخلاق مراقبت»، «نسبت بین نیکوکاری و معنای زندگی» و «نسبت میان نیکوکاری سازمانیافته با امر الهی» مطرح شده است؛
- در میان مباحثی که تاکنون مطرح کردهاید، کمتر از اخلاق فضیلت ارسطو و اخلاق مراقبت بحث شد. در این زمینه نیز توضیحات شما را میشنویم.
در دیدگاه ارسطو به هدف یا علت غایی چیزها اعم از زنده یا غیرزنده اعم از یک درخت برای میوه دادن و یک انسان برای اینکه بتواند تبدیل به یک انسان خردمند شود و امیال خود را کنترل کند و در خدمت شهر و کشور قرار بگیرد توجه میشود. این دیدگاه در بحث اخلاق مراقبت وجود ندارد. علت غایی از آغاز مدرنیزم و دکارت از حیطه تفکر بشری خارج شده است. این آغاز خروج بحث غایی حقیقت و همینطور خداوند است. با اوجگیری داروینیزم به عنوان دین جدید، تقریباً همه کسانی که جهان را خدازدایی کردهاند به آن ایمان دارند و به شکل ایمانی با آن برخورد میکنند، هرچند بسیاری از فلاسفه و دانشمندان این اصل را قبول ندارند که حتی داروینیزم یک علم محسوب شود و معتقدند که دارای نقصهای فراوانی است.
به هر حال زمانه اینطور است که دیدگاه داروینیزم را ترجیح میدهد که غایتگرایی را به کل غلط میداند و اعتقاد ندارد که تکامل براساس غایت است، بلکه میگوید براساس یکسری جهشهای تصادفی است که از تعامل اجزاء به وجود میآید و براساس شرایط بیرونی است که تداومی را حفظ کند یا نکند و این تداوم در بخش جانوران تبدیل به امر بقا میشود و بقا، میشود کلید تداوم و جهشهای تصادفی.
بر این اساس اعضای ما برای یک هدف معینی شکل نگرفتهاند، بلکه براساس تعامل اجزاء بدن ما در طول تاریخ تکامل، به جهشهای تصادفی شکل دادهاند که به بقا کمک کرده است و این بقا هم اینطور نبوده است که صرفاً آنها را به عنوان یک هدف غایی برانگیخته باشد، بلکه این جهش است که به بقای آنها کمک کرده است. از این رو علت غایی در تفکر داروینیزم و مدرنیزم به طور کل خارج شده است و امروز کسی از فلاسفه سکولار از «چامسکی» گرفته تا «پیتر سینگر» را پیدا نمیکنید که معتقد به داروینیزم و اشکال گوناگون آن نباشند.
بنابراین بحث اخلاق فضیلت ارسطو از نظر ماهیت با دیدگاه معاصر متفاوت است که براساس علت غایی است و میگوید هر چیزی و هر موجود زندهای یک علت غایی دارد که باید به آن برسد و این کارکرد آن را را تضمین میکند که آیا درست هست یا نیست و این درستی در انسان مفهوم فضیلت و اخلاق را در بر میگیرد؛ یعنی اخلاق و فضیلت در انسان برای این است که بتواند آن کارکرد را داشته باشد و قوایش را در خدمت شهر و کشور و پلیس پرورش بدهد. کاربرد عقل نیز بر غرایضش است که فضائلی مانند شجاعت، قناعت و ... همه برای این است که فرد بتواند یک کارکرد درست در خدمت رشد شخصیتش داشته باشد و شکوفا شود.
نیکوکاری در دیدگاه ارسطو بخشی از این کارکرد انسانی است که جزئی از این فضائل محسوب میشود و در مقابلش خودخواهی و صرفاً به خویشتن پرداختن را به عنوان یک نهایت بد قرار میدهد. از آنطرف از خویشتن گذشتن افراطی را نیز یک غایت منفی قرار میدهد و میگوید خط میانه آنجایی است که فرد وقتی که ضروری باشد به اندازه کافی به دیگران خدمت کند و گاهی هم که ضروری است به خودش خدمت کند و بتواند تشخیص بدهد که کی، کجا و چگونه باید نیکوکار باشد، نه اینکه نیکوکاری لجامگسیخته را تأیید کند. البته ارسطو ایثار را برای وطن و برای امر خیر تأیید میکند و آن را یکی از فضائل میداند که انسان میتواند در شرایطی خودش را به خاطر یک امر خیر به خطر بیندازد که به کشتن خودش منجر شود.
دیدگاه «نادینگز» درباره اخلاق مراقبت نیز بخشی از تفکر نیکوکاری است که براساس یک رابطه دو نفره شکل میگیرد؛ یعنی بر اساس دو نفر است که یکی رابطه مراقبتکننده و دیگری رابطه مراقبتشونده را به عهده میگیرد و معمولاً رابطه بین پدر و مادر به خصوص مادر و فرزند است که به این صورت نشان داده میشود، ولی نادینگز این را به همه رابطههای دونفره تعمیم میدهد. یک فردی که در یک رابطه مراقبتدهنده است میتواند در یک رابطه دیگر، مراقبتگیرنده باشد و وجود آن به نظر نادینگز یک امر تجربی است و بحث ذات انسانی را ندارد و میگوید ما برای اینکه زنده باشیم، نیاز به این داریم که از بچگی کسی ما را نگهداری کند و ما هم نیاز داریم که از دیگری مراقبت کنیم و این را به عنوان یک ایده اخلاقیِ بالاتر میداند.
- ارزیابی شما از دیدگاه ارسطو و نادینگز چیست؟
در عین حال که این بحثهای ارسطو و نادینگز جالب است، مانند دیگر دیدگاهها است که حقایقی را میگویند. نمیخواهم بگویم غلط است، بلکه میخواهم بگویم بنیان و تداوم منطقی ندارند و نتوانستند بنیادهای آن را ثابت کنند. صرف اینکه ما به قول نادینگز یک چیزی به نام مراقبت داریم که واقعی است، در عین حال مسئله کشتار مردم در غزه را که یک جنون خونبار است توجیه نمیکند. نادینگز نمیتواند به اسرائیل نصیحت کند که به خاطر اینکه ما در این چارچوب مراقبت از بچگی بزرگ میشویم، بنابراین مردم غزه را نکش، به خاطر اینکه او میگوید من در مورد مردم غزه چنین حسی را ندارم؛ زیرا اینها حماس را پشتیبانی کردند و حماس نیز هزار و 200 نفر از مردم ما را کشته است، بدون اینکه تاریخ فلسطین و سرکوبی که اسرائیل بر مردم فلسطین از 1917 به خصوص از 1946 تحمیل کرده است را ببیند. دلیلش این است که بحث، بحث سیاست است و با یک نصیحت و بحث خیرخواهانه و نیکوکاری صرف و مراقبت حل نمیشود. در واقع مسئله عدالت و ظلم را نمیشود به اینصورت و به شکل فراگیر پاسخ گفت.
همچنین اخلاق ارسطو گرچه نکات درستی دارد، صرفاً نمیتواند به ما در مقابل زور و عدالت راهنمایی روشنی داشته باشد. به علاوه اینکه دیدگاه ارسطو یک دیدگاه پدیدارشناسانه است و سعی میکند یک الگوی اخلاقی برای او تصور کند. با این همه این دیدگاه مشابه دیدگاه نادینگز به نظر میرسد که فقط به یک لایه از آن چیزی که مشاهدهپذیر است میپردازد و خودش را به تجارب دینی گشوده نمیکند.
پس بحث ارسطو و اخلاق مراقبت، وضعیت بودن ما در جهان را مورد مداقه قرار نمیدهند. اینکه چرا من هستم که یک مسئله وجودی و اگزیستانسیال است و اینکه چرا میمیرم و برای چه هستم و زندگی من چه معنایی میتواند داشته باشد را مورد بحث قرار نمیدهند؛ به خصوص نادینگز که متعلق به مدرنیزم است که جایی برای علت غایی و خدا قائل نیست و او نیز مانند بسیاری از افراد سکولارِ خدازداییشدۀ دیگر، معتقد به تئوری داروینیزم است و اینکه خدایی وجود ندارد و ما زیرمجموعه تصادف و مرگ هستیم. همه افراد سکولار این اصل را قبول میکنند که ما زیرمجموعه مرگ هستیم.
- عکسالعمل آنها در مقابل این مسئله که زیرمجموعه مرگ هستند و دیدگاه نیهیلستی دارند چیست؟
در پاسخ به این مسئله، عکسالعملهای گوناگونی دارند. برای نمونه پیتر سینگر درباره بحث «برتراند راسل» تأمل میکند که راسل تمام این کهکشان را یک قطعه کوچکی از جهان دانسته است و منظومه شمسی را یک نقطه بسیار کوچک میداند و در این قطعه که منظومه شمسی است، زمین قرار دارد که خودش یک نقطه میکروسکوپی است. سپس این را راسل به این معنا به کار برده است که در روی این نقطه یعنی زمین، تکههای کوچک ناخالص کربن و آب، با یک ساختار پیچیده و با نوعی از خصوصیتهای شیمیایی نامعمول یک مدتی در روی زمین میخزند تا اینکه دوباره به همان عناصری که از آن به وجود آمدهاند تجزیه شوند.
این دیدگاه کاملاً نیهیلیستی است که ما زیرمجموعه مرگ و یک ترکیب نامعمول کربن و آب هستیم، آن هم در یک ساختار پیچیده که یک روزی همه این موجودات زنده حل میشوند و از بین میروند. این دیدگاه چه بخواهیم و چه نخواهیم نیهیلیستیک است. آقای پیتر سینگر قبول میکند که این دیدگاه نیهیلیستیک است و آن را رد میکند. بحث من این است که شما اگر به بنیانهای فکری تفکر سکولار نگاه کنید که همه به نوعی به داروینیزم متعهد هستند و همه به این معتهدند که ما یک قطعه هستیم که در اعماق این جهان وسیع هیچ شمرده نمیشویم و جهان هستی اگر با ما دشمن نیست، اما بیاعتنا است و این دیدگاه مورد قبول همه آنهاست، اما با این همه سعی میکند که با یک حس خوبی در مقابل نیهیلیزم راسلی مقاومت کند.
اما این حسهای خوب و لحنهای لطیف نمیتواند بودن ما را در این جهان بنیان بگذارد، مگر اینکه کسی بخواهد گوش خودش را به عقل ببندد؛ چون بدون شک این دیدگاه نیهیلیستیک است و پیتر سینگر نیز نمیتواند از این نیلیهیزم فرار کند. برای اینکه نظر آقای راسل را نقد کند که نیهیلیستیک نیست، میگوید آقای راسل هم خودش نیهیلیست نبوده است، چون وقتی خطر جنگهای اتمی مطرح بود، راسل به شدت در مقابل آنها موضعگیری سیاسی کرد.
کار راسل انسجام منطقی ندارد و عواطفش بر او تسلط یافته است که ریشههای آن در تئوری داروین و اصل بقای نوع است و خودش صرفاً نمیتواند دلیل خیلی از کارهای ما را توجیه کند. مثلاً به صرف اینکه حس خوبی دارم و میخواهم نیکوکار باشم یا به صورت تصادفی بقایی یافتهایم که حالا اینجا هستیم و خوب است که در این زندگی که زیرمجموعه مرگ است و آگاهی ما نیز حتی ناضروری است، خوب باشیم توجیهکننده کار ما نیست. در اینصورت اگر به اینها معقتد باشیم، آنوقت اینکه بگویم برای مردم حس خوبی دارم یا نگران جنگهای اتمی هستم، در حقیقت تسلیم شدن به یک هیجان یا یک مسئله روانشناسی است.
این مسئله را نمیشود بنیان معنا یا جهتی برای رفتار خودمان در نظر بگیریم. از این نظر استدلال آقای پیتر سینگر که دیدگاه آقای راسل نیهیلیستیک نیست، بلکه خودش نگران جنگهای اتمی بوده است، واقعاً قانعکننده نیست. ایشان به طور کلی استدلالهایش اینطور است؛ یعنی به جای اینکه استدلال کند، یکسری دیدگاههای عاطفی اما بدون پایه را مطرح میکند و میگوید این استدلال عقلانی است. اما سؤال این است که آیا واقعاً این عقل است؟ اگر من زیرمجموعه مرگ باشم و وجودم از نظر داروینیزم هم مستلزم یک آگاهی نیست و آگاهی من یک چیز جنبی در وجود من است و به تصادفی هم از میان خواهد رفت، اینکه صرفاً بگویم یک حسی برای نوع خودم دارم، منطق ندارد.
ایشان ابتدا بحث میکند که خیرخواهی باید الزامی باشد، اما این بحثها فاقد انسجام منطقی است. فایدهگرایی نمیتواند هیچگونه الزامی را ثابت کند. فایدهگرایی بر این اساس شکل گرفته است که میگوید ما یک احساس خوبی برای هم داریم و همین کافی است که ما براساس آن عمل کنیم؛ یعنی استدلال تجربی است و رضایتبخش نیست و خیلیها هم این احساس را ندارند. آیا میتوانیم بر این اساس که برخی اوقات احساس خوبی برای یکدیگر داریم به نیکوکاری بپردازیم؟ این دیدگاه مطرح میشود اما وقتی در غزه دارند مردم را قتل عام میکنند، یک مشت دانشمند و نظریهپرداز همچنان به شغل خودشان ادامه میدهند و در بهترین حالت یک بیانیه علیه اسرائیل میدهند که آن هم به صورت غلیظ نیست و در آن آمده است کار اسرائیل و نسبت قتل عامی که میکند به اندازه خسارت حماس نیست. البته که آقای پیتر سینگر در همین حد هم بیانیه نداد.
اما در مقابل نظام ناعادلانه، او انگیزه دارد که بجنگد و بمیرد؟ من فکر نمیکنم، برای اینکه ایشان در همین حد میتواند صحبت کند که آن هم یک نوع مد روز رفتار کردن است، وگرنه دیدگاه سینگر فاقد هر نوع بنیاد است و خیرخواهیای که ایشان از آن سخن میگوید بیشتر یک چیز احساسی و عاطفی است تا یک چیز عقلانی؛ زیرا بر این اساس زندگی آدم نمیتواند یک معنای جهانشمول پیدا کند.
آقای «استیون پینکر» که روانشناس است میگوید: اگر بگوییم روند خلقت دارای معنا نیست، این به معنای نیهیلیزم نیست؛ زیرا میتوانیم برای خودمان معنا خلق کنیم. این جملهای کلیشهای است که الان همه در قطبهای متضاد تفکر سکولار میگویند و سعی میکنند مانند یک بچه که در تاریکی سوت میزند، دل خودشان را با این حرفها خوش کنند که بله، خودمان به زندگیمان معنا میدهیم، هرچند که جهانشمول نیست. اما این نیهیلیزم است، ولی شما میتوانید این را در هزار لایه بپیچید و دل خودتان را خوش کنید، ولی هر کسی که کمی تفکر منطقی داشته باشد، برایش روشن میشود که این تفکر دارای تناقض منطقی است.
کسی که میگوید من زیرمجموعه مرگ هستم و معتقد است روند خلقت فاقد معنا است و هدف و غایتی وجود ندارد و بعد میگوید آگاهی ما به صورت تصادفی شکل گرفته است و به شکل تصادفی بقا پیدا کردهایم و بنابراین حالا میگوییم که این نیهیلیستی نیست، بلکه زندگی ما معنا دارد، این دیدگاه از نظر منطقی یک تفکر متعارض و متناقض است. از حیث وجودی هم متناقض است؛ یعنی فرد در دل خودش میداند که دارد به خودش دروغ میگوید، اما چون مانند یک دین به داروینیزم معتقد است و میگوید جهان مرده است و خدایی وجود ندارد، اعتقاد دینیاش اینطور است که سعی میکند چنین دیدگاهی را قبول کند و روی تناقضهای درونیاش سرپوش بگذارد.
پیتر سینگر در مقاله خود به کانت رجوع میکند که بر روی سنگ قبرش نوشته شده است: دو چیز است که همیشه حیرت و احترام او را برمیانگیزد؛ یکی قانون اخلاقی در درون و دیگری آسمان پرستاره برای من. ایشان میگوید ما میتوانیم مانند کانت به این دو حالت احترام و حیرت برگردیم. اما این هم یک نوع مغالطه منطقی است؛ زیرا اولاً کانت درباره اِوولوشن صحبت نمیکند و معتقد به داروینیزم نیست؛ چون داروینیزم پس از کانت شکل میگیرد و دوم اینکه کانت معتقد به خدا بوده است یعنی وقتی درباره احترام صحبت میکند اتفاقاً براساس قانون اخلاقی درون معتقد به خدا است و بر این اساس، آسمان هم برای او مجموعه گاز و ستارههای تشکیلشده از مجموعهای از گازها نیست که به انسان بیتفاوت باشد؛ زیرا اگر تو به خدا معتقد باشی، نمیتوانی بگویی که تمام هستی به من بیتفاوت است.
بسیاری از مطالبی که آقای سینگر نوشته، عمومی شده است؛ زیرا ایشان یک نوع مردمفریبانهای مینویسد؛ چراکه به عواطف مردم توجه میکند اما مطالب او بنیان ندارد و یکسری گزارهها را بدون هیچ حمایت منطقیای بیان میکند. همین نوع نگاه را میتوانید در بحث دیگر پیتر سینگر درباره داروینیزم داشته باشید. ایشان در یک کتابی دیگر، بحثی سطحی را مانند سایر کارهایش ارائه میدهد و میگوید اگر داروینیزم میگوید ما ژنهایی داریم که خودخواهانه است و ما به دلیل بقای خودمان عمل میکنیم و ... ، این نفی نمیکند که در عین حال بخواهیم به نوع خودمان کمک کنیم.
همچنین پینکر میگوید: نیکوکاریِ متقابل، بخشی از ضرورت حفظ یک قبیله است و در ساختار روانشناسی تکاملی جایگاه خودش را دارد و حس نیکوکاری برمیگردد به اینکه باید قبیله را در جهان کنونی نوع بشر نگه داشت، هرچند باز این حرفها فاقد هر نوع اهمیت ژئوپلتیک و درک درست است؛ زیرا همین آقای پینکر حاضر نیست به خاطر حقوق مردم فلسطین اعتراض کند. او طرفدار امپریالیزم آمریکا است و به اَشکال مختلفِ روشهای لیبرال پایبند است و مخالف سوسیالیسم و مقاومت در برابر امپریالیزم است.
در نظر بگیرید که ظاهر حرفشان علمی است اما در باطنشان دارند یک نوع نگاه سیاسی و ژئوپلوتیک خاصی را حمل میکنند و در باطن همه نیهیلیست هستند و میگویند زندگی معنا ندارد و زیرمجموعه مرگ هستیم و جهان نسبت به ما بیتفاوت است و در عین حال براساس تئوری داروین سعی میکنند نیکوکاری را توضیح بدهند. بسیار خوب، اما آیا قانعکننده است که من به فرزندم بگویم: تو باید نیکوکار باشی برای اینکه تئوری داروین گفته بدون اینکه ما غایتی داشته باشیم، به تصادف به وجود آمدهایم و بقا یافتهایم و حالا برای اینکه حفظ بقا کنیم، خوب است که تا یک حدی نیکوکار باشیم؟
اگر فرزند من بگوید در صورتی که بقای من با بقای تو در تضاد قرار بگیرد، چرا من باید بقای خودم را صرف بقای شما بکنم، چرا من باید زندگیام را صرف دیگران کنم، یا به تعبیری ایثار کنم، آقای استیون پینکر یا سینگر میگویند تو برای حفظ ژنهای نوع و قبیلهات باید این کار را انجام بدهی، در غیر اینصورت احساس گناه میکنی. اما او میگوید حالا که من فهمیدم علتش این است، دیگر احساس گناه هم نمیکنم؛ زیرا اگر انگیزه زندگی من این است که ژنهای نوع و ژنهای قبیلهام را نگهدارم که خودم را فدای تو و قبیلهام بکنم، خب در اینصورت فهمیدهام که دلیلی ندارم که زندگیام را صرف شما بکنم. هزاران نفر در اقصا نقاط جهان دارند به شیوه خودخواهانهای زندگی میکنند و خودشان را هم صرف کسی نمیکنند و هیچگونه تئوری داروین هم نمیتواند اینها را تشویق کند که به امر نیکوکاری دست بزنند.
بنابراین همه این دیدگاهها به نوعی فاقد انسجام منطقی و وجودی است، اما اینها چون بر این اساس مُصِر هستند که خدایی وجود ندارد و جهان به ما بیتفاوت است و تئوری داروین درست است، ناگزیر هستند که به انواع و اقسام گوناگون به مد روز رفتار کنند و اساس بحثهای نیکوکاری آنها بدون بنیاد است. البته اینطور نیست که اگر نیکوکاری کردند بگوییم بد است، از ابتدا بحث شد که بسیاری از صدقهها و انفاقهایی که تحت هر عنوانی انجام شود با ارزش است و اینطور نیست که نباید انجام بدهند، بلکه من فقط میخواهم نشان بدهم که دیدگاه آنها فاقد انسجام منطقی و وجودی است.
بر این اساس، یک رابطه معینی میان نیکوکاری به صورت منسجم و امر وجودی و امر معنا و دین برقرار است؛ یعنی بدون دین نمیتوانیم به زندگی، یک معنای جهانشمول بدهیم. همه تئوریهای داروین معنا را برای ما منتفی میکند و دین را هم صرفاً به خاطر اینکه به زندگی ما معنا بدهد نباید قبول کنیم. در اینجا وقتی صحبت از دین میکنم صحبت من از تجربه دینی است. وقتی قرآن کریم را میخوانیم کسانی که به این کتاب ایمان میآورند، وارد تجربه دینی میشوند اما این مباحث به گوش سینگر و پینکر سنگین است؛ زیرا اصلاً چنین چیزی را نمیفهمند.
وقتی قرآن کریم میگوید کسانی میتوانند به آیات ما ایمان بیاورند که از پیش، قلبشان به سمت ما چرخیده است و مؤمن متقی هستند؛ یعنی از خدا پروا میکنند، این برایشان قابل فهم نیست که به چه معنا است؟ دقیقاً هم همین است. یعنی ما با تجربه دینیای مواجه هستیم که فرد خداوند را با قرآن تجربه میکند. عارفان و پیامبران تجربیات خود را با ما به اشتراک گذاشتهاند. کتاب قرآن خودش یک شهادت تجربی از حضور خداوند است و اینها برای کسی که این تجربه را ندارد، نمیتواند با تئوری داروین توضیحش بدهد یا توضیحش فقط این است که یک دین را برساختهاند تا نظام جامعه را در خدمت بقا نگه دارند.
- معنابخشی به زندگی را چطور تحلیل میکنید؟ آیا یعنی چون معنا را میخوانیم به دین نیازمند میشویم؟
وقتی میگویم بدون دین نمیشود به زندگی معنا داد معنایش این نیست که چون معنا میخواهیم باید به دنبال دین برویم، بلکه دین یک تجربه دینی و یک واقعیت است که باید پدیدارشناسیِ آن را نوشت. ما کتب دینی داریم که از تجربه دینی آمده که میلیونها نفر قلبشان گشوده شده است و از این تجربه صحبت میکنند. این که فقط ادعا و تلقین نیست که یک عده بگویند مؤمن هستیم. بنده که تا 45 سالگی طرفدار امثال راسل و سینگر بودم و به سکولاریزم و داروینیزم اعتقاد داشتم، اساساً چنین رابطه و حضور قلبی را نداشتم تا اینکه فهمیدم به جای اینکه سرم را زیر حرفهای قشنگ ببرم، باید بپذیرم که این دیدگاهها به بنبست میرسد و حقیقت را از بین میبرد و ما را به سمت نابودی و زوال میکشد؛ یعنی داروینیزم و دیدگاههای سینگر موجب ویرانی زمین میشود.
بنابراین وقتی به این نتیجه رسیدم، رو به خدا کردم. این چرخش قلب باید اتفاق بیفتد که خداوند عنایتی نشان بدهد. خداوند به این بنده خطاکار عنایتی نشان داد و به من اجازه داد که این تجربه دینی را داشته باشم و دست من را در این 20 سال اخیر گرفته است و سعی میکند تا من را از منجلاب تفکر سکولار و خدازداییشده که نیهیلیستی، بیبنیاد و ضدنیکوکاری است خارج کند. البته خیلیها ادعای دین دارند و نیکوکاری آنها قوام ندارد که اینجا بحثی است که طرف ادعا میکند. وقتی ما با زاهدان و متقلبان مواجه هستیم، بحثمان با آنها نیست اما کسی که واقعاً به قرآن معتقد باشد و کسی که به انجیل و خداوند و آخرت اعتقاد داشته باشد و خودش را میرا ببیند، نگران ابدیتش است که آیا در دوزخ خواهد بود یا بهشت.
دوزخ نیز آنجا است که خودخواهان و خودپرستان و کسانی که خودشان را زیرمجموعه مرگ میدانستند و علیه خداوند طغیان میکردند حضور دارند. اینها افرادی هستند که وارد دوزخ میشوند و این بدترین عرصه وجودیای است که انسان میتواند در آن باشد و دلیل بدترین بودنش هم این است که خدا از آنجا راضی نیست. خدا مرجع نهایی همه هستی، حقیقت زیبایی و واقعیت است. خداوند که خود سنگ بنای هر چیز است، به ما بیان، افکار، حس و نیکوکاری را آموخته است. در سوره بلد میگوید: دو راه را در مقابل شما گذاشتم؛ یکی راه عقبه که نیکوکاری است، اما شما نخواستید این راه را بروید که یک برده را آزاد کنید و به مردمی که تهیدست هستند کمک کنید.(1) خدا این راه را برای ما نهاده است و از ما میخواهد که این راه را برویم و عمل صالح انجام بدهیم و از محسنین باشیم؛ یعنی عمل احسان انجام بدهیم و انفاق کنیم و در راه امر الهی زندگی کنیم و بمیریم تا روز آخرت، رضوان خدا را داشته باشیم.
تنها همین است که به زندگی ما معنا میدهد و تنها در اینصورت است که جهان به ما بیاعتنا نخواهد بود و ما احساس نمیکنیم که یک ذره خاک بر روی زمین مرده هستیم و تنها همین است که میتواند به زندگی و نیکوکاری ما جهت، دوام و بقا بدهد. در بسیاری مواقع، نیکوکاری سازمانیافته در خدمت امر حق علیه کفر معنا میدهد.
- بنابراین آیا نیکوکاریای که صرفاً بدون ایمان، معنا و دین باشد کافی است؟
خیر؛ زیرا نیکوکاری، ساختار میخواهد و نیکوکاری بدون ساختار میتواند تا حدودی در سطوحی کمک کند؛ مانند بحثهای سینگر اما این نیکوکاریای نیست که در خدمت معنا و امر وجودی انسان باشد. نیکوکاری باید با امر عدالت و با مبارزه با کفر، فسق و بیدینان تنیده شود. مبارزه یعنی مبارزه تبلیغی، فکری و رودررو که میان مؤمنان و کافران درمیگیرد؛ همانطور که الان میان اسرائیلیها و فلسطینیها این رودررویی شکل گرفته است و این مواجهۀ دو جریان است؛ یکی یهود سکولارایزشده و یکی هم مؤمنان مسلمان است و اینجا نیکوکاری اتفاقاً معنای دفاع از حقوق جهاد برای امر خیر، اسلام و دین در مقابل کفر را میدهد.
چنین نیکوکاریای در قاموس تفکر پیتر سینگر، استیون پینکر و دیگر سکولارها وجود ندارد. اتفاقاً نیکوکاری آنها فاقد ساختار است و از این نظر است که خداوند در قرآن میفرماید اعمالشان «هباء منثورا»(2) است؛ یعنی مانند گرد و غباری در روز آخرت پراکنده خواهد شد.
گفتوگو از دکتر مرتضی اوحدی
پینوشتها:
1- اشاره به این آیات: «وَهَدَيْنَاهُ النَّجْدَيْنِ * فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ * وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْعَقَبَةُ * فَكُّ رَقَبَةٍ * أَوْ إِطْعَامٌ فِي يَوْمٍ ذِي مَسْغَبَةٍ * يَتِيمًا ذَا مَقْرَبَةٍ * أَوْ مِسْكِينًا ذَا مَتْرَبَةٍ؛ و هر دو راه [خير و شر] را بدو نموديم * و[لى] نخواست از گردنه [عاقبتنگرى] بالا رود * و تو چه دانى كه آن گردنه [سخت] چيست * بندهاى را آزاد كردن * يا در روز گرسنگى طعام دادن * به يتيمى خويشاوند * يا بينوايى خاکنشين» (بلد/ 16-10)
2- اشاره به آیات: «يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلَائِكَةَ لَا بُشْرَى يَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِينَ وَيَقُولُونَ حِجْرًا مَحْجُورًا * وَقَدِمْنَا إِلَى مَا عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنَاهُ هَبَاءً مَنْثُورًا؛ روزى كه فرشتگان را ببينند، آن روز براى گناهكاران بشارتى نيست و مىگويند دور و ممنوع [آيد از رحمت خدا] * و به هر گونه كارى كه كردهاند مىپردازيم و آن را [چون] گردى پراكنده مىسازيم. (فرقان/ 23-22)
دیدگاه خود را بنویسید