اول اردیبهشت روز بزرگداشت ابومحمّد مُشرفالدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف، متخلص به سعدی، شاعر و نویسندهٔ پارسیگوی ایرانی است. اهل ادب به او لقب «استادِ سخن»، «پادشاهِ سخن»، «شیخِ اجل» و «استاد» دادهاند.
شیخ مصلحالدین سعدی شیرازی، یکی از بزرگترین شاعران جهان است که ادب فارسی را به جهانیان شناساند و آن را به مرتبهای فراموشنشدنی و درخشان رساند. او از شاعرانی است که دغدغهمندیاش به مضامین اخلاقی و اعمال و رفتار درست انسانی را به راحتی میتوان در اشعارش مشاهده کرد. به مناسبت توجه و پرداختن به همین جنبهها، او را «شاعر و معلم اخلاق» هم مینامند.
احسان و نیکوکاری، کمک به دیگران، نیکرفتاری با مردم، فریادرسی، مهرورزی، صلحطلبی، همدلی و مضامینی از این دست، از جمله موضوعاتیاند که در آثار او به َکرات دیده میشوند. در ادامه یکی از زیباترین اشعار وی را از نظر میگذرانیم که بیان شیوا و روان، زیبایی این شعر را دوچندان کرده است:
- «یکی از بزرگان اهل تمیز/ حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
- که بودش نگینی در انگشتری/ فرومانده در قیمتش جوهری
- به شب گفتی از جرم گیتیفروز/ دری بود از روشنایی چو روز
- قضا را درآمد یکی خشکسال/ که شد بدر سیمای مردم هلال
- چو در مردم آرام و قوت ندید/ خود آسوده بودن مروت ندید
- چو بیند کسی زهر در کام خلق/ کِیَش بگذرد آب نوشین به حلق
- بفرمود و بفروختندش به سیم/ که رحم آمدش بر غریب و یتیم
- به یک هفته نقدش به تاراج داد/ به درویش و مسکین و محتاج داد
- فتادند در وی ملامتکنان/ که دیگر به دستت نیاید چنان
- شنیدم که میگفت و باران دمع/ فرو میدویدش به عارض چو شمع
- که زشت است پیرایه بر شهریار/ دل شهری از ناتوانی فگار
- مرا شاید انگشتری بینگین/ نشاید دل خلقی اندوهگین
- خنک آنکه آسایش مرد و زن/ گزیند بر آرایش خویشتن
- نکردند رغبت هنرپروران/ به شادی خویش از غم دیگران
- اگر خوش بخسبد ملک بر سریر/ نپندارم آسوده خسبد فقیر
- وگر زنده دارد شب دیر باز/ بخسبند مردم به آرام و ناز.»(1)
یکی از بزرگان حکایتی را در باب شفقت از پسر عبدالعزیز نقل میکرد که مضمونش چنین بود:
پسر عبدالعزیز نگینی باارزش بر انگشترش داشت. آن نگین آنقدر با ارزش بود که جواهرفروشان از قیمتگذاری آن ناتوان بودند. نگین آن انگشتر به قدری درخشان و زیبا بود که گویی در شب، دری از نور را بازکرده باشند. از قضا آن سال خشکسالی آمد و مردم از فرط نداشتن غذا، همچون هلال ماه زرد و لاغر شده بودند. هنگامی که پادشاه، ضعف و ناتوانی مردم را دید، روا ندید که خودش در آسایش باشد. چهاینکه اگر کسی ببیند کام مردم تلخ است چگونه میتواند آب گوارا را راحت بیاشامد؟ آن پادشاه دستور داد انگشترش را به قیمتی بفروشند، چرا که تحمل نداشت یتیمان و مردم را در این وضع آشفته ببیند. اطرافیان همچنان او را ملامت میکردند که دیگر گوهری نایاب مثل این نگین، پیدا نخواهی کرد. ولی او همانند شمع، اشکهایش میچکید و میگفت: وقتی مردم شهر ناتوان و خستهدل هستند، زیور پادشاه برای او زیبنده نیست. پادشاه با دلی که برای یتیمان و غریبان شهرش سوخته بود گفت: من سزاوار آن نیستم که مردمم اندوهگین باشند ولی سزاوار آن هستم که انگشتری بدون نگین داشته باشم.
خوشا به حال آنان که آرامش و آسایش مردم را مقدم بر آرایش و آرامش خود بدانند و کسانی که به خاطر غم مردم، میلی به شادی نداشته باشند. اگر پادشاه آسوده بخوابد، مردمی که در فقر هستند، خوابی آسوده نخواهند داشت، راه و روش درست این است که پادشاه شبی طولانی را نخوابد ولی مردم در آرامش خوابیده باشند.
حرف سعدی، احوال زمانه ما است. در عصری هستیم که فقر در جایجای دنیا ریشه دوانده و روزانه بر تعداد کودکان گرسنه و مردم فقیر افزوده میشود. در همین حین، جوامع به افرادی نیاز دارد که مهربانی را معنا کنند. افرادی که دارای اندیشههای نجاتبخشاند؛ مانند شخص اول این حکایت که از گرانبهاترین لوازم شخصی خود میگذرد، چون تاب دیدن فقر و اندوه مردم را ندارد.
یادداشت از: دکتر عاطفه جعفریان
پینوشت:
- بوستان سعدی، باب اول در عدل و تدبیر و رأی، حکایت در معنی شفقت
دیدگاه خود را بنویسید