مدتی پیش از من خواسته شد که در باب امر خیر و نیکوکاری قلمفرسایی کنم. هرچه با خودم کلنجار رفتم چه بنویسم که در خور نوشتن باشد و از آن، خوبی و نیکسرشتی تراوش کند، دستم به مغزم نرسید. آخر من را چه به فکرکردن دربارۀ نیکی. نیکی کریمی را نمیگویم! آن را که در نهاد بشر وجود دارد عرض میکنم، حالا کسی ندارد به خودش مربوط است.
به هر روی اندیشه دَواندم، دستِ خالی برگشتم. ابلیسِ پیروز، گوشۀ ذهنم چمباتمهزده ندا سر میداد که باباجان!! سرتاسر ادبیات فارسی مملو از تعالیم خیر و خیرخواهی است و هرچه در این زمینه بوده، پیش از تو، به بهترین شکل ممکن، گفتهاند. پس بیا و خودت را خسته نکن. فردا چارقدِ بیبی را دور دستت بپیچ و بگو شاقُلوس گرفتهای و ناتوانی از نوشتن، اصلاً برو برگی از گلستان شیخ اجل را رونوشت کن بگذار روی میزش، در این روزگار وانفسا که از زورِ زیادیِ سواد و همهچیزدانی، حتی گذشتۀ خود را هم فراموش کردهایم، سردبیر میپندارد که مطلبی جدید است.
دیدم ابلیس دارد زیادی وِرّاجی میکند، پوزهبندش را بسته و به تحریر نشستم. خب حالا چه بنویسم!!! گفتم بهتر نیست شعر «از ماست که بر ماستِ» ناصرخسرو قبادیانی را تفسیر کنی!؟ ملکالشعرای بهار از همین مصرع استفاده کرد و شعری زیبا سرود، حالا شعرگفتن بلد نیستی، بلدی که گودرز را به شقایق ربط بدهی. شاید این مصرع در نگاه اول سادهانگارانه به نظر بیاید ولی به چشمِ عقل بنگری، چه رازها هویدا میشود. یالا، پنداری چندسطری سیاهمشق مینویسی؛ و بدینسان، نوشتم:
در گیر و دار روزمرگیهای کهنه و نخنماشدۀ دنبالِ زندگی دویدن، و از فرطِ زندگینکردن، یادمان رفته است که این لحظۀ عُمر، جدای از گِردآوردن مال و خوشبودن، دستاورد دیگری به نام راحتیِ وجدان میتواند داشته باشد. گاهی به خلوت نشستن و انگشت به ذهن بردن، موجب تحرک و انجام عملیست که رضایت خاطر در پی دارد.
مقصود این نیست که لزوماً بیچارگان را اِطعام کنیم؛ غرض، بهخودآمدن و عیار سنجش به کردارِ خویش زدن است. در روزگاری که همگان سعی در ربودن گوی سبقت از یکدیگر در تمامی امور داریم، پرداختن به تعالیم اخلاقی و نیکاندیشی، حتی با آن سابقۀ درخشان ادبی، به نظر دشوار میآید. چرا!؟ چون تا وقتی گرفتار خودخواهی و حسادت هستیم وضع بر همین منوال خواهد بود که هیچ، بدتر از آن، جامعه دچار سقوط اخلاقی میشود. حالا هی بیا و در این طوفان شمعی روشن کن، از فواید نیکوکاری بگو و از ذات اقدس انسانی دم بزن، خب نرود میخ آهنین در سنگ.
هی نِک و ناله و خود خوری و شکایت از زمین و زمان میکنیم، که چه بشود؟ انگار هی نِق نزنیم، شبمان، روز نمیشود. میشود، خوب هم میشود البته اگر بخواهیم. (یعنی میشه، «نمیشه» مال سوسن بود.) حالا اینها را بیخیال، بیایم به رفتارمان فکر کنیم. چقدر از رفتار خودمان راضی هستیم!؟ معیار، کمککردن به دوستان وآشنایان و فقیر و فقرا نیست، معیار، رعایت کردن حقوق خودمان و دیگران است. در حد خودمان چقدر رفتار انسانی داریم؟
اینکه به قیمت زیرپا گذاشتن حقوق دیگران به خواستههایمان برسیم، کار درستی نیست. کمی از خودخواهیهای روزانهمان کم کنیم. اگر موتورسواری و رسیدی به چهارراهی که قفل شده، ننداز توی پیادهرو!! اگر رانندۀ اتوبوسِ شرکتواحدی، برای هر مسافرِ کنار خیابان، نزن روی ترمز و حق مسافرهای توی اتوبوس را لگدمال نکن! تو هم که میخواهی سوار اتوبوس بشوی یک کم به خودت زحمت بده و دوقدم راه برو تا ایستگاه!
ممکن است کسی در جوابم بگوید: معلوم است خیلی از سرویس حمل ونقل شهری استفاده میکنی!!! دو زار خرج کن بابا!. و من به او میگویم: دِ آخه نوکرتم، تاکسی هم سوار بشویم همهاش توی ترافیکیم، چون طرف برای خریدن یک جفت جوراب هم حاضر میشود ماشینِ گرانقیمتش، یعنی پرایدش را از جای پارک کنارِ خیابونِ سر کوچهشان بیرون بیاورد. (گفتم پارکینگ، یادم افتاد مشکل جای پارک هم داریم، حالا بماند که دکترِ ساختمونساز، ترجیح داده به جای پارکینگ، دو واحد به اصطلاح مسکونی بسازد و بندازد، تا از جرینگجرینگ سکههایش راحت خوابش ببرد.)
بعد همینجوری که پشت رُل نشستیم یک دهنکجی به قوانین راهنماییرانندگی میکنیم تا زودتر به مقصد برسیم و بتونیم اُتُل رو یک جا کنار خیابون ول کنیم بِریم جَلدی کارمون رو انجام بدیم اما در همان حین، «لبخندِ زرنگی» که دارد روی چهرهمان نقش میبندد، با دیدن برفپاککنی که بالا رفته و حکایت از اذیتشدنِ مردم دارد، میماسد و مغزمان یخ میزند...
دیگر شروع میشود. بعد از گَردگیری و رد و بدل کردن فحشهای دستِ اول و مرسوم، پشت فرمان میشینیم و توی ترافیکِ برگشت، گیر میکنیم! در همین حال گوشی را برداشته و شمارۀ یک فلکزده را میگیریم و میرویم بالای منبر، حالا نگو کِی بگو. بینوای آنوَرِ خط هم خُنّاق گرفته و نمیتواند بگوید: آخر عزیز من، خود تو هم یکی از همانهایی هستی که داری توی پوستشان نماز میخوانی، یک دقیقه زبان به دهن بگیر و به کارهایت فکر کن!
حالا اگر یک کار اداری بخواهی سر راه انجام بدی، یکجور دیگری اعصابت خورد میشود. ادارهچیها هم برخورد خاص خودشان را دارند. چون بعضهایشان یادشان میرود برای چی پشت آن میز نشستند، ارباب رجوع که میبینند انگار شوهرِ ننهشان را دیدند! اما وقتی سر و کار خودشان به ادارۀ دیگری میافتد، سیلِ نظرات و انتقاداتِ سازنده، جاری میشود....
روز هنوز به نیمه نرسیده که اعصابخوردیها یواش یواش آشکار میشود، کارهایی را که خومان انجام ندادیم انتظار داریم بقیه انجام بدهند و اینجوری میشود که «از ماست که بر ماست.»
آره عزیز برادر، کافی است افکار و رفتار خودمان را اصلاح کنیم، دستگیری از مستمندان باشد برای بعد! همین که رفتارمان را اصلاح کنیم خودش نیکوکاری محسوب میشود. البته به زعم بنده، اگر ما مردم سوزنی به خود میزنیم، انتظار داریم صاحبان امر هم حتیالمقدور یک سوزن به خود بزنند. البته نه همان سوزن که بهداشت را هم رعایت کرده باشیم.
یادداشت از مجید غلامی
از نویسندگان و گویندگان پادکست نیکآوا
دیدگاه خود را بنویسید