کتاب «سه کاهن»: روایتی از امانتداری و پاکدستی زنی نیکاندیش به نام «حلیمه»

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی خیر ایران، رفتن آدمها برای عزیزانشان اندوه میآورد، اما در زندگی رفتنهایی وجود دارند که برای ماندن و جانبهدربردن حیاتیاند؛ هر باربستنی از جنس نیستی و ناپایداری نیست.
رسول اکرم در عمر بابرکت شصتوسهساله خود بسیار سفر کردهاند، از شهری به شهری دیگر، از آبادی به کوه و شِعب و غار، از اُمّیبودن به رسالت و پیامبری و از زمین به آسمانِ معراج.
یکی از شاعرانهترین و ماجراجویانهترین سفرهای حضرت محمد (ص)، تنهاییسفرکردن ایشان در سن چهارسالگی با شتری سپیدرنگ است که داستانش آن طور که باید در فرهنگ عامه دهانبهدهان نچرخید و نپیچید. بهبهانه سالروز رحلت حزنانگیز پیامآور اسلام، کتابی را معرفی میکنیم که با بهرهگیری از تاریخ و ادبیات، داستان مورد نظر را به شیوایی روایت کرده است.
کتاب «سه کاهن»؛ رمانی تاریخی به قلم نویسنده برجسته ایرانی، مجید قیصری و به کوشش انتشارات «کتابستان معرفت» روانه بازار شده است. قیصری با بهرهگیری از کتاب منتهیآلامال، اثر شیخ عباس قمی، بهعنوان سند تاریخی معتبر، این رمان را نگاشته است. «سه کاهن» با صدونود صفحه، راویِ تنها یک روز از زندگی پیامبر والامقام اسلام است که بهبیانی شاعرانه به رشتۀ تحریر درآمده و نویسندهاش برای نوشتن این رمان، برنده جایزه ادبی اوراسیای روسیه شده است.
عدهای از اهالی ادبیات بر این باورند که اگر بنابود در دوران معاصر پیامآوری برانگیخته شود، شاید بزرگترین آیتش، رُمان میبود. رمان با بالوپردادن به زندگی شخصیتها و همداستانکردن ما با آنها تا سالها در ناخودآگاهمان میماند، حتی اگر اصل قصه را از یاد برده باشیم. رُمان حاضر نیز از این دست رُمانهاست. نخست، اشاره کوتاهی به وجه ادبی کتاب میشود و سپس از کلیدیترین مضامین اثر سخن به میان میآید.
ویژگیهای خوب ادبی کتاب
۱) تعلیق: میگویند داستانی که تعلیق ندارد به مذاق خواننده خوش نمیآید. تعلیق است که موجب آزادکردن «دوپامین» میشود و به خواننده شکیبای داستان پاداش صبوریاش را میدهد. رمان «سه کاهن» درباره فقط یک روز از زندگی پسری است که چندان در داستان دیده نمیشود یا حرف نمیزند، اما همه از او میگویند و در پی اویند. پسری که بازی میکند و محبوب دل دایه و برادر و خواهرهای ناتنیاش است و قرار است در رُمانی حدوداَ دویست صفحهای، ببینیم سرنوشتش طی بیستوچهار ساعت با او که خردسال است و بازیگری و نمایش بلد نیست، چه میکند؟
نویسنده با بازی با جملات، توصیفهای بسیار، توجه بهزیستبوم بیابانی و فرهنگ عامه بادیهنشینان همان یک روز طاقتفرسا را از کسالت دور کرده است، این بهخاطر بهرهبردن قیصری از ابزارهای جذابسازی روایت است. او میداند تندوکند کردن جملات هر یک در رمان چه معنایی دارند و وقتهایی که میخواهد نفس خواننده را حبس کند، از جملات کوتاه استفاده میکند تا ریتم تند قصه اثر خود را بگذارد.
۲) بهکارگیری واژههای خلاق: قیصری در خلال داستان برای این که حواس مخاطب را از زمان کوتاهی که در رمان کش آمده است، پرت کند از واژگانی چون لبگزه، چار و ناچار، پوستی چغرپیچ و... استفاده میکند تا کنجکاوی درباره فرهنگ عرب ما را به سیاحتی زنده در عربستان بکشاند.
۳) استفاده از حجم برای خوانایی داستان: در طول داستان مگسها میآیند و میروند، ماه و ستاره نگاشته بر صورت حلیمه میخندد و حرفمیزند، فضاسازی، جزییاتی چون بوی احشام، جغرافیای عربستان و درگیرکردن شامه و مذاق مخاطب با آن دوره تاریخی بسیار است. اگر حجم نباشد و همهچیز حول محور خط داستانی بچرخد، بیآنکه به اتفاقات ظاهرا بیربط با پیرنگ اشاره شود، داستان مکانیکی میشود و خواننده را از تکوتا میاندازد.
بررسی وجه اخلاقی کتاب «سه کاهن»
سه کاهن، راوی نبرد انسانی با وسوسههاست و ما را در کورهراه آزمون امانتداری و استقامت قرار میدهد. حلیمه، دایۀ محمد (ص)، زنی است غریبافتاده که در «سه کاهن» از او رمزگشایی میشود. محمد (ص) یا به تعبیر نویسنده، پسرِ سردار، امانتِ عبدالمطلب (سردار) در دستان حلیمه و همسرش حارث است، دریغ که سه کاهنِ خوشپوش و خوشرویِ یهودی با بازی رنگوصله و مشتی خرافات بیسروته میخواهند محمد را از حلیمه و حارث بگیرند اما حلیمه به کوه میزند و پسرک را به شتری سپیدرنگ میسپارد. این قصه به حکایت به آبسپردن موسی میماند. حارث وسوسه دنیا میشود، اما حلیمه تنهاست، مثل صبوریکردن.
۱) مهماننوازی عرب: حارث و حلیمه میفهمند ورود سه کاهن به خیمهشان طبیعی نیست. مردم هم کنجکاوانه میخواهند بدانند مسیر خرافه به کجا میکشد و آیا این آن کودک جنزده است یا خیر؟ حلیمه درک کرده است که اینها بهانه مهمانان ناخوانده است، اما مهمان، عزیز است و حرمتش محفوظ.
۲) پیروزی امانتداری بر خیانت: محمد خردسال با حلیمه از غار و گردنه کوه میگذرد تا از گزند سه یهودی که این پسر خوشیُمن را تهدیدی علیه بقای خود میبینند، درامان بماند. او در خردسالی با همراهی و یاری حلیمه در کوه و غار حفظ میشود و در بزرگسالی نیز در دل کوه و غار با پشتیبانی خدیجه (س) به پیامبری برگزیده میشود، کمااینکه موسی نیز معجزهاش عبور از آب بود در خردسالی و هم بزرگسالی. حلیمه که به یُمن ورود کودک، زندگی پربرکتی پیدا میکند، آنقدر دلبسته محمد (ص) است که هدایای گرانقیمتِ سه کاهن در خیمۀ ساده و بیزرقوبرقش وسوسهاش نمیکنند. این زن همچون تمام نیکواندیشانی که گوشهای شنوایی دارند از شهود خود برای پایداری در راه امانتداری فرزندی که دایۀ اوست، بهره میبرد.
در قسمتی از کتاب آمده است: «دید از وقتی که بچه را وانهاده در خورجین شتر، این اوست که دارد امتحان میشود میلرزد، شک میکند، شکسته میشود، نه آن بلکه او. اویی که نمیدانست کیست یا چیست تنها به ندایی بچه را رها کرده بود. مترس! غمگین مباش! کی، کی را امتحان میکرد؟ او، این را یا این او را امتحان میکرد؟ هزار فکر و خیال جورواجور یکباره به ذهنش هجوم آورده بود. کمینگاه همین جا بود. بالاخره او را به دام انداخته بود. حالا دیگر نمیتوانست فرار کند. از که فرار میکرد؟ از او یا از خودش؟ این چه کاری بود؟ خود را دستی دستی اسیر چه کردی؟ به خود که آمد دید شتر نشان کرده از جا بلند شده، چون موجی بلند، صخرهای دستنیافتنی، دارد میرود. رفته بود. شتر از او فاصله گرفته، رفته بود میان گله به راه خودش بیساربان. شتر سفید در گله کم نبود. چشم از شتر میگرفت، گم میشد. باید سایهبهسایهاش میرفت. کنار به کنار او در کناره راه... .»
۳) آنجا که راه نیست، اشیا و جانداران به کمک نیکوکاران میآیند: حلیمه ناچار میشود به شهودش گوش بسپارد و تصمیمی عجیب بگیرد؛ کودک را به طبیعت بسپارد، به شتری سپید؛ چراکه همسرش حارث و غلامی که مزدور کاهنان است در پس اویند و چیزی نمانده امانت آمنه (س) و عبدالمطلب از کفَش خارج شود.
قیصری در سه کاهن مینویسد: «حلیمه پابهپای گله آشفته، مجنونوار میرود. چه چیزی او را افسون کرد؟ چرا دست به چنین حماقتی زد؟ حالا که دستش خالی شده و شتر سپید به راه خود میرود دلش را به چه ریسمانی بند کند؟ اگر کاهنان او را طلسم کرده باشند چه؟ اگر این ندا را آن خناسها به دل او انداخته باشند... از آنها برمیآید. چگونه توانسته بودند بچه را ندیده شناسایی کنند؟ پس میتوانند ندیده وسواس به دل او بیندازند. نکند این شتر سپید طلسمشده مردان کاهن باشد؟ شتر همچون زورقی سپید در دل امواج خاک میرود. راستی او لوک سپید را میپاید یا لوک او را؟ واقعاً طلسم شده؟ طلسم بر بچهاش کارگر نمیافتد، این را دیده است، اما بر خودِ او چه؟ لحظهای که آن ندا به قلبش افتاد، بچه در کنارش بود. با این خیال کمی آرام میشود... .
بی اختیار میرود و چشم از لوک و خورجین برنمیدارد. هنوز گردهٔ کوه ابوقبیس روشن است که رمه نزدیک مکه میرسد. سقف خانهها مثل خالهای سیاه بر پوست سپید ساعد زنی جوان لکهلکه توی چشم میزند. حلیمه با دیدن خانهها خیالش کمی آسوده میشود. دیگر رسیده است.»
یادداشت از مهدیه رشیدی