کد خبر:۳۹۰۵

بوی خوشِ مهربانی و رواداری در زندگی و اشعار «محمدعلی بهمنی»

 محمدعلی بهمنی همان‌گونه که در شعرهایش بسیار به خود سفر می‌کرد، زاده سفر است. او در قطار اندیشمک متولد شد و پس از ۸۲ سال زیستن در شهرهای مختلف ایران، سال گذشته در چنین روزهایی (شهریور ۱۴۰۳) چشم از جهان فرو بست. زندگی و اشعار بهمنی، بوی خوش رواداری و مهربانی دارند و «زُلال‌پرستی» (صداقت و پاکی) کلیدواژه برخی از اشعار اوست.
بوی خوشِ مهربانی و رواداری در زندگی و اشعار «محمدعلی بهمنی»

محمدعلی بهمنی در کنار چهره‌هایی همچون حسین منزوی و سیمین بهبهانی از ستون‌های استوار غزل روزگار ما بود. او بی‌آن‌که چیزی را بشکند یا زیرپابگذارد، با کمی غزل‌تکانی، شعرهایی درخور این روزگار و مردمی که در آن زندگی می‌کنند، به رشته تحریر درآورده است.

 به‌قول خودش: «شعرم غزل است اما، روحم همه نیمایی است»؛ شعرهایش را برای همین درآمیختگیِ هوشمندانه شنیدنی می‌بینیم؛ تاآنجا‌که گزاف نیست اگر گفته شود بعضی از غزل‌هایش ضرب‌المثل شده‌اند یا دهان‌به‌دهان چرخیده و می‌چرخند، اشعاری که چون آثار نیمایی ملموس و عینی‌اند، گویی از دل تک‌تک ما که در همین قرن و سال و ماه و روز زندگی می‌کنیم بیرون‌آمده و سخن از زبان امیدوار یا غم‌دار ما می‌گویند.

 محمدعلی بهمنی همان‌گونه که در شعرهایش بسیار به خود سفر می‌کرد، زاده سفر است. او در قطار اندیشمک متولد شد و پس از ۸۲ سال عمر پربرکت شاعرانه و زیستن در شهرهای مختلف ایران در شامگاه نهمین روز از شهریور ۱۴۰۳ چشم از جهان فرو بست و روی شانه شاعران و دوستدارانش با زمزمه «بهاربهار، چه اسم آشنایی!»؛ ترانه‌ محبوب و مشهورش بر لبان بدرقه‌کنندگانش راهی بندرعباس شد و در محوطهٔ تالار اوینی بندرعباس آرام گرفت.

چرا شعرهای بهمنی بوی مهربانی می‌دهند؟

 ادبیات تعلیمی در دوران ما _به شیوه‌ای که در دوران سعدی و حافظ وجود داشت_ دیگر معلم و مادر اثرگذاری برای ما نیست_ از خفایا و زوایای شعرهای بهمنی هر نوع ادبیاتی سر بزند، خبر از تعلیم نیست، شعرهایش را که می‌خوانیم از «نیکی کردن و در دجله انداختن» یا «با دوستان مروت با دشمنان مدارا»کردن چیزی در ذهنمان ته‌نشین نمی‌شود؛ چراکه اقتضای شعرِ اثربخش دوران کنونی چیزی دیگر است و پیرمرد غزل معاصر ایران به آن آگاه بوده است. 

 می‌گویند هر یک ماه، به‌اندازه تمام دستاوردهای علمی بشر، تولید علم می‌شود؛ این یعنی وقت تنگ‌تر از آن است که بتوانیم حتی گوشه‌ای از کتاب‌های رشته و گرایش تحصیلی خودمان را بخوانیم، روی دیگر سکه این است‌ که به‌قدر رخ‌نمایی علم و پدیداری جهلمان، ناخودآگاه جمعی و رنج‌هایی که می‌کشیم بزرگ‌تر از پیش شده‌اند. با این ناخودآگاه‌به‌دوشی و میراثی از زخم‌هایی که از گذشتگان به ما رسیده (درکنار مرهم‌هایشان) بیش و پیش از تعلیم‌دیدن به همدلی نیاز داریم.

 انسان معاصر از رنج‌هایی زخمی و به آن آگاه شده است که نقشی در به‌وجود‌آمدنشان نداشته. بهمنی از بار این همه رنج، عواطف انسانی را در همه‌جای شعرهایش به‌رسمیت می‌شناسد، حتی وقتی از کسی گلایه‌مند است:

 «مرا با برکه‌ام بگذار، دریا ارمغان تو

بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت»

*

 «دریا سکوت می‌کند و من حرف می‌زنم

گویی که راه نبردم به باورش»

*

 «تو از اول سلامت پاسخ بدرود با خود داشت

اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشت»

 این سه بیت از سه شعر او روایت‌گر این واقعیت‌اند که او حتی در جدایی به مراقبت از دیگری می‌اندیشد یا دست‌کم یارای این را دارد که جهان را از نقطه‌منظر دیگری ببیند.

 او در یکی از شعرهایش حتی وقتی زیر سایه درختی می‌نشیند یا به پارک می‌رود، با نیمکت و درخت هم مهربان است و برای این‌که خانه از تنهایی رنج نکشد از خودش خواهش می‌کند به خانه برگردد و این‌گونه اگر چه درلفافه از تنهایی بزرگتری فریاد می‌کشد، ولی توامان جهان‌بینی مهربانانه همگانی او را می‌بینیم.

«باید به فکر تنهایی خودم باشم

دست خودم را می‌گیرم و

از خانه بیرون می‌زنیم

در پارک

به جز درخت

هیچ کس نیست

روی تمام نیمکت‌های خالی می‌نشینیم

تا پارک

از تنهایی رنج نبرد

دلم گرفته

یاد تنهایی اتاق خودمان می‌افتم

و از خودم خواهش می‌کنم

به خانه بازگردد» 

 محمدعلی بهمنی از مهربانی ذاتی بهره‌مند بود، تاجایی که شاگردان و معاشران نزدیکش می‌گویند او نمی‌توانست دل کسی را بشکند و بگوید: نه. در کتاب شاعرانی هم که هنوز تا شعرخوب راه بلندی داشتند، توصیه‌نامه برای مخاطب شعر می‌نوشت، در جلسات نقد شعر _که بعضا چون میدان جنگ تندوتیز می‌شود _حواسش به دل و نرنجیدن همگان به‌ویژه نوقلم‌ترها بود. او ‌شاگردان و حاضران را با واژه‌هایی چون جان و عزیز خطاب می‌کرد. در جلسات شعرش، شاعرانی با هر گرایش دینی و سیاسی دیده می‌شدند. شاید این روزها چنان جمعیت چندصدایی را گردهم‌آوردن کار دشواری باشد، اما او مهر مادرگونه داشت و مادر همان کسی است که همه می‌خواهند زیربال‌وپرش باشند. در مجلس ختمش و بدرقه‌اش برای خاکسپاری ترکیب گوناگونی از شاعران هر طیف آمده بودند.

 شاعر برجسته‌ای در صفحه شخصی خود نوشته است که وقتی او و همسرش در خانه‌ای کوچک و در شهری که هنوز می‌شد گفت برایشان غریب است، زندگی می‌کردند، بهمنی هر بار با ظرفی غذا به بهانه‌های مختلف به‌ آن‌ها سر می‌زد. گویی چنان زیستنی لبریز از دغدغه‌های جوانی، دور از تجربه زیسته و خاطراتش نبود. چون با جوان‌ها زیاد معاشرت می‌کرد‌، خودش را در زیستشان شریک می‌کرد و به اندازه بضاعتش از آن‌ها دستگیری می‌کرد.

 برای او انسان از هر چیزی اصیل‌تر بود و به‌تبع آن مراقبت از او در وهله اول اهمیت قرار داشت. همه می‌دانستند معلم و منتقد سخت‌گیری نیست و شعر در جلسات او به‌جای تکلیف و ضرورت مرهم و دوایی برای عواطف و خودآگاه آدم‌هاست. گویی می‌خواست آدم ها در جلسات شعرش حالشان خوب شود، حتی اگر از آن‌ها شاعر درنیاید‌ یا از شعر سردرنیاورند. در محافل شعر ایران، منتقدان بیشتر قائل به نظریه مرگ مولف در جلسات نقد و بررسی‌اند، اما استاد محمدعلی بهمنی فرصت بروز و حرف‌زدن به نوشاعران می‌داد و دوست نداشت مرگ مولف ریشه شاعران را خشک و پژمرده کند. گاهی پس از جلسه از شاعری که فکر می‌کرد به‌خاطر نظر کسی (منتقد) از جمع درباره شعرش رنجیده، دلجویی می‌کرد.

جایگاهش را در شعر می‌دانست و نیازی به کوباندن کسی یا اثبات خودش به کسی نمی‌دید. همین چند بیت کافی بود تا همگان دریافت کنند چه روح بلندی دارد:

 «به شب‌نشینی خرچنگ‌های مردابی

چگونه رقص کند ماهی زلال‌پرست؟

رسیده‌ها چه غریب و نچیده می‌افتند

به پای هرزه‌علف‌های باغ کال‌پرست»

چه‌ چیزی باعث می‌شود شعرهایش آدم‌ها را به زندگی و امید فرابخوانند؟

 گمان می‌کنم چون بهمنی زیاد پی خودش می‌رفت و خریدار خود و کیستی خویشتنش بود، شعرهایش بوی ماندن و زندگی می‌دهند. در قرآن آیات زیادی در مذمت ستم به خویشتن خویش و ستایش توبه از این‌ کار وجود دارد که یکی از برجسته‌ترین‌‌ِ این آیات ذکر یونسیه است؛ ذکری که حضرت یونس در شکم ماهی گفت: «لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ، سُبْحانَک إِنِّی کنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ.» این ذکر برای مدارا با خود و مردم و پایداری کردن است.

 این شاعر برجسته سیر و زیستنی در خود داشت که بسیار غنی بود. از خود زیاد می‌پرسید و به آینه خویش و دیگری بودن ایمان داشت. آن‌قدر که در آینه گم می‌شد و آن درخودفرورفتن را کافی نمی‌دانست. بهمنی مردی بود که سایه کوتاه خودش را می‌دید و از آن فرار نمی‌کرد. سایه‌اش را روی دیگری فرافکنی نمی‌کرد و آن را می‌دید و می‌پذیرفت. او همان‌گونه که پیش‌تر آمد، معاشر جوانان بود و خود را پیر نمی‌دانست.

 «شناسنامه من یک دروغ تکراری است

هنوز تا متولدشدن مجالم هست»

 این بیت برای ما و جامعه ایرانی که اغلب سن‌گرایی پیشه کرده‌ایم، غنیمت است. دوای درد کسانی است که همیشه و حتی در جوانی فکر می‌کنند، دیر شده است.

 در غزلی دیگر نیز پنجره بزرگی از باغ سبز امیدواری را به خواننده نشان می‌دهد.

 «خیره بر خاکم، که می‌بینم زِ کَرتِ زخم‌هایم

می‌شکوفد سرخ‌گل‌هایی شبیه دوستانم

می‌زنم لبخند و برمی‌خیزم از خاک و به این‌سان

می‌شود آغاز فصلِ دیگری از داستانم»

 در آثار او چند کلیدواژه چون «قفس»، «آزادی»، «آینه»، «سایه»، ، «من» و «خود» بسیار به‌چشم می‌آیند که چند نمونه از این کلیدها در شعرهای زیر آمده‌اند:

 «می‌ترسم قفسِ پرنده‌ای باشم

که طبیعت

آزادش می‌خواهد

می‌فهمم

دلت برای شنیدنِ غزلم

تنگ شده

بی‌تقصیر هم نیستم

تقصیری هم ندارم

غزلم نمی‌خواهد قفسِ تو باشد

روزی

پرنده‌ای به غزلم آمد

وسوسه قفس شدن‌اش شدم

پرنده

مثل تو نگاهم می‌کرد

مثل تو

شگفتا!

تا گریز پرنده

غزلی به سراغم نیامد»

*

ویرانه‌نشینم من و بیت غزلم را

هرگز نفروشم به دو صد خانه آباد

من حسرت پرواز ندارم به دل آری

در من قفسی هست كه می‌خواهدم آزاد

*

 «بی‌گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری

دوست دارم در قفس باشم كه زیباتر بخوانم

در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهم

شعرهایم را به آبی‌های دنیا می‌رسانم»

 در این سه شعر مستقل از هم، گویی شعر قفسی است که آزادی شاعر را تضمین می‌کند و او را به آبی‌های دنیا می‌رساند، اما این قفس با همه قفس‌ها فرق دارد؛ بوی پرنده پرزده و آزادی می‌دهد. قفسِ غزل تمام سهم بهمنی از دنیایی است که می‌داند شکوهِ انسانیت و رسالتش در آن است‌ و به قول سعدی: «چون که در بند توام آزادم.»

 بهمنی گاهی در آینه‌ها گم می‌شود و خودش را پیدا نمی‌کند.

 «می پرسد از من کیستی؟ می‌گویمش، اما نمی‌داند

این چهره‌ی گم‌گشته‌ی در آینه، خود را نمی‌داند

می‌خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی‌دارد

آیینه در تکرارِ پاسخ‌های خود حاشا نمی‌داند»

*

«خود را نمی‌بینم!

تو آیینه نیستی؟

یا من

وجود ندارم؟»

 ندیدن خودش در آینه موجب نمی‌شود که سراغ سایه و روشنی نرود.

 «تمام سایه‌ها را می‌کشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می‌کنم هر شب

دلم فریاد می‌خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی‌آزار با دیوار نجوا می‌کنم هر شب»

*

 «در گوشه‌ای از آسمان ابری شبیه سایه‌ من بود

ابری که شاید مثلِ من آماده‌ فریاد کردن بود

من رهسپارِ قله و او راهی درّه، تلاقی‌مان

پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود»

 رد این دست‌وپنجه‌نرم کردن با خفایای وجود خود و کشف‌وشهودی شاعرانه بیش‌وکم در همه شعرهای بهمنی جاری است. هر چند خودش این واکاوی‌ها را کافی ندانسته:

 «از بس فرار کرده‌ام از خویش خویشتن

  گاهی دلم برای خودم تنگ می شود»

 درنهایت در بیت آخر یکی از شعرهای زبانزد گفته است: 

 «رسیده‌ام به کمالی که جز اناالحق نیست

کمال دار برای من کمال‌پرست»

این خودکاوی‌کوشی، دیدن تنهایی وجودی و نیر هویت‌بخشی معاصرگونه به طبیعت و اشیا دررابطه با آدمیزاد شیوه ویژه بهمنی است.

 او اگر زیست روانشناسانه و خوداندیشانه‌ای نسبت به زندگی‌اش نداشت و به‌اصطلاح روانشناسان تحلیلی خودش را شخم نمی‌زد، به لایه‌های زیرین شخصیت خود سفر نمی‌کرد و سراغ دره و عمق و سایه‌های منفی و مثبتش نمی‌رفت، نه با شعرهایش هم‌ذات‌پنداری می‌کردیم و نه خودش در معاشرت با جوان‌ها به کامیابی می‌رسید و این همه طرفدار جوان دورش را نمی‌گرفتند. 

رد پای کودکی در شعرهای بهمنی

 او کودکی پرفراز و نشیبی داشت و در چاپخانه کار می‌کرد. در همان چاپخانه و با تشخیص فریدون مشیری بود که استعداد شاعری‌اش کشف شد و این شعر گواه کودکی او یا تشبیه و کنایه‌ای از اوست:

 «ابتدا

بر گُرده‌ام می‌کوفت

و اگر گَردی از لباسم بر نمی‌خاست

جواب سلامم را نمی‌داد

آن روزها

مرد شدن

به‌راحتی امروز نبود

همین صبح

پدری را دیدم

مغرور و خوشحال

مثل کسی که می‌خواهد

با مدالِ افتخارش

عکس بگیرد

دست بر شانه فرزندش

ایستاده بود

و پسرک

با اخمی گزنده

که زخمه‌زخمه

در من عمیق می‌شود

می غرید:

دستت را از شانه‌ام بردار

پیراهنم لک می‌شود

درکش آسان نیست

شاید برای من

زخمم دارد عمیق‌تر می‌شود

بر گرده‌ام بکوب پدر!

تا این بار

غبار روحم

روحت را خرسند کند.»

چیره‌شدن روشنی بر خاموشی

 وقتی دلش با قله بود، سایه‌اش او را به قعر دره کشاند، او روشنی‌شناس و قدردان بود؛ می‌توانست با سایه‌اش حرف بزند. این صمیمیت و این‌همانی با سایه‌های وجودی از او شاعری نرم‌خو، واقع‌بین، فروتن و امیدوار ساخته بود، شاعری که فهمیده بود همه گرفتار سایه‌ و دلخوش به نوراند، تا این‌که سرانجام اگرچه با چوب‌دستِ شرمگینی در مسیرِ بازگشتن بود، اما خودش را موری دید که همواره دنبال رسیدن است.

 «در گوشه‌ای از آسمان ابری شبیه سایه‌ من بود

ابری که شاید مثلِ من آماده‌ فریاد کردن بود

من رهسپارِ قله و او راهی درّه، تلاقی‌مان

پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

خسته نباشی! پاسخ پژواک‌سان از سنگ‌ها آمد

این ابتدای آشنایی‌مان در آن تاریک و روشن بود

بنشین! نشستم- گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود

او نیز مثلِ من زبانش در بیانِ درد الکن بود

او منتظر تا من بگویم گفتنی‌هایِ مگویم را

من منتظر تا او بگوید- وقت اما وقتِ رفتن بود

گفتم که لب وا می‌کنم با خویشتن گفتم ولی بغضی

با دست‌هایی آشنا در من به کارِ قفل بستن بود

او خود به من خیره اجاقِ نیمه‌جان دیگر

گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حالِ مُردن بود

گفتم: خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر

پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سِتروَن بود

تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرورِ من

با چوب‌دستِ شرمگینی در مسیرِ بازگشتن بود

چون ریگی از قُله به قعرِ دره افتادم هزاران بار

اما: من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود»

 بهمنی همیشه دنبال رسیدن به خود بود حتی در بازگشت از بلندی و افتادن در قعر دره.

زبان مهربان در اعتراض

او طوری گلایه می‌کند که گویی دارد نقاشی می‌کشد و صحنه‌ای را با رنگ و تصویری تند نشان می‌دهد. او یاد گرفته بود مادری کند و حتی در رنج‌کشیدن خود روادار احساس دیگریِ رفته از او یا وطنی خزان‌زده باشد، تا جایی که خودش نوشته است: «آرامشم همیشه مرا رنج داده‌ است / شور خطر کجاست که رنجم به سر شود؟»

 نمونه‌هایی از دیگرمراقبتی‌‌هایش در شرایط دشوار به این ترتیب‌اند:

 «خونِ هر آن غزل که نگفتم به‌پای توست»

*

 «تا گل غربت نرویاند بهار از خاك جانم

با خزانت نیز خواهم ساخت خاك بی‌خزانم»

*

و شاید تندترین لحنش نسبت به ستمی که بر او رفته، این شعر بی‌آزار باشد که در آن از این‌که از یار دست کشیده است، عذرخواهی می‌کند: 

 «بهشتت سبزتر از وعده شداد بود اما

برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت

ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را

که رقص شعله‌ات در پیچ‌وتابش دود با خود داشت

سیاوش‌وار بیرون آمدم از امتحان گرچه

دل سودابه‌سانت هرچه آتش بود با خود داشت»

و باز در شعری دیگر گفته است:

 «من آن زلال‌پَرستم در آب گندِ زمان

که فکر صافیِ آبی چنین لجن بودم

غریب بودم و گشتم غریب‌تر اما

دلم خوش است که در غربتِ وطن بودم»

صدای همدلی و یکرنگی در شعر بهمنی

 او پیوسته در شعرهایش به قدرت همدلی، دوستی و گفت‌وگو اذعان می‌کند. سه شعر زیر از شاخص‌ترین شعرهای محمدعلی بهمنی درباب اهمیت و نیروی یکی‌شدن و دلجویی از همدیگر است.

 «می‌خواهم اعتراف کنم؛ هر غزل که ما

باهم سروده‌ایم؛ جهان‌ کرده از‌ بَرش

باخود مرا ببر که نپوسد دراین سکون

 شعری که دوست‌داشتی ازخود رهاتر‌‌َش»

*

 «حرف بزن، حرف بزن سال‌هاست

تشنه یک صحبتِ طولانی‌ام»

*

 «چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت‌ترین زلزله‌ها را»

 او به یگانگی جان‌ها در تن‌ها باور دارد و با وجود این‌که خود را تنهاترین شاعر می‌داند، از لاک تنهایی بیرون آمده و به جمعیت می‌پیوندد. 

 «هوا دو نفره هم که باشد

جمعیتی در من است»

پایداریِ کمترشناخته‌شده در اشعار بهمنی

«بي‌صداتر زِ سكوتيم، ولی گاهِ خروش

نعره ماست كه در گوشِ شما می‌ماند

بِرويد ای دلتان نيمه كه در شيوه ما

مرد با هر چه سِتم، هر چه بلا می‌ماند»

 

یادداشت از مهدیه رشیدی

 


ارسال دیدگاه
captcha