یادی از قهرمان اسدآباد در دفاع ۱۲ روزه

به گزارش خبرنگار پایگاه خبری تحلیلی خیر ایران، «یاسر زیوری» آتشنشان اهل اسدآباد استان همدان بود که در جریان کمک به مجروحان حملات متجاوزانه رژیم صهیونیستی مجروح شد و شامگاه یکشنبه اول تیرماه سال جاری به فیض شهادت نائل آمد. سوم تیرماه نیز مراسم تشییع پیگیر این شهید با حضور پرشور مردم در اسدآباد برگزار شد؛ مراسمی که در آن همه مردم شهر آمده بودند. خیابانها و کوچهها پر از جمعیت بود. پیر و جوان، زن و مرد، همه جمع شده بودند تا بدرقه راه قهرمان شهر کوچکشان، شهر اسدآباد همدان باشند؛ بدرقه جوانی که خیلیها به مهربانی و بخشندگی میشناختندش. خانم فرنیا؛ همسر یاسر زیوری به ما میگوید: «همه میدانستند در خانه یاسر بیایند برای کمک، دست خالی نمیروند.» رسم زندگیاش همین بود، دستگیری و کمک داوطلبانه، جانش را هم در این راه داد؛ برای کمک به مردم شهرش.
آرزویی که برآورده شد
با اینکه چند روز از حادثه گذشته، اما خانم فرنیا، هنوز ذهنش درگیر است. او هنوز به روز تولد همسر شهیدش، دو ماه قبل، در اردیبهشتماه فکر میکند. به لحظهای که یاسر شمع تولدش را فوت و بعد آرزو کرد. یاسر شمع تولدش را فوت کرد و بعد به فکر فرو رفت. فرنیا پرسید: «امسال چه آرزویی کردی؟» یاسر جواب نداد. برای لحظهای نگاهش به همسر، پسر چهارسالهاش رضا و شکم باردار زنش خیره ماند. برای لحظهای سایه سیاه افتاد در چشمانش و بعد، لبخندی زد و گفت: «انشاالله که خیر است.»
خانم فرنیا، آرزو کرده بود که ۳۷ سالگی، سال پربرکتی باشد برای همسر. سالی که برای بار دوم پدر میشد. یاسر، اما به روزهای خدمت فکر کرده بود. به اینکه حضورش را در پایگاه امداد و نجات جادهای گردنه اسدآباد بیشتر کند. او دلش پیش کمک کردن بود و شاید به خاطر همین هم، در روزهای ابتدایی جنگ تحمیلی رژیم صهیونیستی، جانش را گرفت کف دستش و میدان را خالی نکرد.
فرنیا به خبرنگار خیر ایران میگوید: «یاسر یک پایش در پایگاه امداد و نجات بود و پای دیگرش در پایگاه آتشنشانی شهر.» زیوری سالها پیش، زمانی که تازه پشت لبش سبز شده بود، با فعالیتهای داوطلبانه جمعیت هلالاحمر آشنا شد. هر زمان که وقت خالی پیدا میکرد، خودش را به پایگاه میرساند و دوره کمکهای اولیه میگذراند تا شاید روزی در خیابان بتواند جان کسی را نجات دهد. یا اینکه در اقدامات داوطلبانه و بشردوستانه جمعیت شرکت میکرد. گاهی در برنامههای نذر خدمت حاضر میشد و بستههای معیشتی به نیازمندان میرساند و بعضی مواقع هم شیفت خدمت داوطلبانه در پایگاه جادهای میگذراند.
فرنیا میگوید: «اولین حرفی که در جلسه خواستگاری زد این بود که هم باید شیفتهای آتشنشانی را بگذراند و هم شیفت خدمت در پایگاه امدادی را.» به گفته فرنیا، همسرش با اینکه در استخدام سازمان آتشنشانی بود، بعد از شیفت کاری، زمانی که میتوانست استراحت کند، در پایگاه امداد و نجات جادهای به مردم خدمت میکرد. این، اما همه آنچه که زیوری انجام میداد، نبود. او سالها به صورت حرفهای بسکتبالیست بود و حتی سالها برای تیم بسکتبال شهرش بازی کرده بود. بعد از بازنشستگی، مربی و داوری بسکتبال را ادامه داد تا جوانان شهر را به ورزش کردن تشویق کند. فعالیتهای ورزشی، خیرخواهانه و داوطلبانه یاسر ادامه داشت تا ۲۳ خردادماه ۱۴۰۴.
عروج قهرمانانه
فرنیا به یاد دارد که یاسر تازه از شیفت کاری اش از آتشنشانی مرخص شده و در خانه بود، اما دوباره از سازمان آتشنشانی با او تماس گرفتند و اعلام آمادهباش دادند. یاسر با اینکه خسته کار روزانه بود، لباس خدمت را به تن کرد و راهی پایگاه شد. فرنیا صدای مهیب را میشنید. یک چشمش به ساعت بود و چشم دیگرش به اخباری که مخابره میشد. شهر زیر تیررس موشک بود و همسرش در میدان، مشغول کمکرسانی و امداد. یاسر ساعت هفت شب، به خانه برگشت. آتشهای زیادی را خاموش و جانهای بسیاری را نجات داده بود. روز بعد یعنی روز ۲۴ خردادماه، دوباره رخت خدمت به تن کرد، چون آمادهباش هلال احمر بود. ساعت شش و ۲۰ دقیقه از خانه خارج شد.
فرنیا، داستان آن روز را از همکاران و دوستان همسرش شنید؛ یاسر و امدادگران دیگر، چند ساعت بود که از این خیابان و خانه، به آن کوچه و محله میرفتند برای امدادرسانی و کمک. چند انفجار در کمتر از پنج دقیقه و پشت سر هم، به وقوع پیوسته بود. دو سه موشک کنار خودروی سمندی اصابت کرد و چند نفر هم مجروح و شهید شدند. صدای یاسر هنوز در گوش همکارانش است، زمانی که خندید و گفت: «به خدا همین الان ما را هم میزنند.» چند دقیقه بعد، موشک خورد به ماشین آتشنشانی و بعد، امدادگران، تن نیمهجان فردی را دیدند. او را داشتند با برانکارد منتقل میکردند. امدادگران برای کمک که رفتند، خشکشان زد. یاسر بود، ترکش، به گردن و کمرش خورده بود.
فرنیا بقیه ماجرا را روایت میکند. خبر را که میشنود، نمیداند که چطور خود را برساند به بیمارستان. یاسر در اتاق عمل بود و تن بیهوشش را به بخش منتقل کرده بودند. دکترها گفته بودند به خاطر ترکشی که به کمرش خورده است، احتمال دارد که دیگر نتواند راه برود. فرنیا به قد بلندبالای همسرش نگاه و فکر کرده بود: «تا آخرش هستم حتی اگر نتواند راه برود.» هشت روز گذشت. سپس عمل دیگری انجام شد و بعد از اینکه دکترها قطع امید کرده بودند از درمان، او را به بیمارستان همدان منتقل کردند.
همسر یاسر میگوید: «این آخریها حالش بهتر شده و به هوش آمده بود.» خواسته بود همسرش و رضا، پسرش را ببیند. زمان ملاقات مثل همیشه خندیده و گفته بود: «با هم برمیگردیم خانه.» فرنیا دلش قرص شده بود. میگوید: «خودمان را آماده کردیم تا به خانه برگردد.» شوق یاسر، اما گویا برای رفتن بیشتر بود. روز اول تیرماه روبهاتمام بود. آسمان چادر سرخ خود را انداخته بود روی شهر اسدآباد که یاسر دعوت حق را لبیک گفت.
فرنیا میگوید: «فکر نکنید که یاسر رفته است، هم روحش و هم جسمش، جاودانه شده و زنده است.» فرنیا حتماً حرفها دارد برای رضا، زمانی که بزرگ شد. او باید تصویر درستی از پدر، برای فرزندی که به زودی به دنیا میآورد، بسازد. او از مهربانی پدرشان، حرفها دارد. از صدای خندههای بلند و همیشگیاش. مادر از دلی که برای وطن لرزید، سخنها خواهد گفت. او از روزی خواهد گفت که پدرشان، قهرمانانه در آتش دشمن سوخت، اما یاد و عمل خیرخواهانهاش، مانند ققنوسی، زنده ماند.
گزارش از لیلا شوقی