10 اسفند 1402
از هر دست که بدهی، از همان دست هم می‌گیری
از پله‌ها بالا می‌آمدم که صدای خفیف هق‌هق مردانه‌ای را شنیدم. از هر پله‌ای که بالا می‌آمدم صدا را بلندتر می‌شنیدم. پدرم بود، مادر هم آرامش می‌کرد، می‌گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمی‌گذارد ما پیش بچه‌ها کوچک بشویم، فوقش به بچه‌ها عیدی نمی‌دهیم، قرآن خدا که غلط نمی‌شود.

 

در ادب پارسی، احترام به پدر و مادر از زبان بزرگان و صاحب‌قلمان زیادی سفارش شده است. آموزه‌های اسلامی نیز برای تکریم و پاس‏داشت مقام پدران همواره به حفظ احترام پدر توصیه کرده و واجب‌بودن اطاعت و فرمان‏‌پذیری فرزندان از پدر را وضع کرده است. در فرهنگ اسلامی، مرزهای پاسداشت مقام بلند پدر و شیوه‏‌های ارج و احترام او با دقتی ژرف و نگاهی نکته‌سنجانه ترسیم شده است. در جامعۀ امروزی، برخی از کرامت‌ها و آیین و سنت‌های پسندیده و نیکی همانند خانواده و احترام و ادب در حق پدر و مادر کم‌رنگ شده است، حال آنکه یکی از توفیقات بزرگ در زندگی فرزندان، خدمت و اطاعت از پدر است.

 به همین مناسبت، در این نوشتار، داستان استاد دانشگاهی را از زبان یکی از دانشجوهایش می‌خوانیم که خواندنش خالی از لطف نیست؛ داستانی که در فضای مجازی دست‌به‌دست می‌شود و آن را به استاد محمدرضا شفیعی کدکنی منتسب می‌کنند اما فارغ از صحت چنین انتسابی، به دلیل آموزنده‌ بودن آن از نظر می‌گذرد؛

 «چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه‌ها غایب بودند یا اکثراً رفته بودند به شهرها و شهرستان‌های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تأخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن. 

 استادِ خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درس‌ها ... بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه‌ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!

 استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین‌طور که آن را می‌گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین‌بار روی صندلی جا گرفت.

 استاد 50 ساله‌مان با آن كت قهوه‌ای سوخته‌ای كه به تن داشت، گفت: حالا که توانستید من را از درس دادن بیندازید، بگذارید خاطره‌ای را برایتان تعریف کنم. من حدوداً 21 یا 22 سالم بود. مشهد زندگی می‌کردیم. پدر و مادرم کشاورز بودند، با دست‌های چروک‌خورده و آفتاب‌سوخته؛ دست‌هایی که هر وقت آن‌ها را می‌دیدم دلم می‌خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ‌وقت اجازۀ آن را به خودم ندادم با پدرم بکنم. اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل «ماش پلو» که شب عید به شب عید می‌خوردیم بو می‌کردم و در آخر بر لبانم می‌گذاشتم.

 استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می‌کند: نمی‌دانم بچه‌ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می‌شدم از چادر کهنه سفیدی که گل‌های قرمز ریز روی آن‌ها نقش بسته بود حس می‌کردم. چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می‌گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می‌کشیدم ...اما نسبت به پدرم مثل تمام پدرها هیچ‌وقت اجازۀ ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک‌بار؛ آن هم نه به صورت مستقیم.

 نزدیکی‌های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب‌انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پله‌ها بالا می‌آمدم که صدای خفیف هق‌هق مردانه‌ای را شنیدم. از هر پله‌ای که بالا می‌آمدم صدا را بلندتر می‌شنیدم. استاد حالا خودش هم گریه می‌کند ...

 پدرم بود، مادر هم آرامش می‌کرد، می‌گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمی‌گذارد ما پیش بچه‌ها کوچک بشویم، فوقش به بچه‌ها عیدی نمی‌دهیم، قرآن خدا که غلط نمی‌شود. اما پدرم گفت: خانم، نوه‌هایمان در تهران بزرگ شده‌اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

 حالا دیگه ماجرا روشن‌تر از این بود که بخواهم دلیل گریه‌های پدرم را از مادرم بپرسم. دست کردم توی جیبم. 100 تومان بود؛ کل پولی که از مدرسه گرفته بودم. آن را گذاشتم روی گیوه‌های پدرم و خم شدم و گیوه‌های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود را بوسیدم.

 آن سال همۀ خواهر و برادرانم از تهران آمدند مشهد، با بچه‌های قد و نیم قدی که هر کدام به راحتی عمو و دایی نثارم می‌کردند. بابا به هرکدام از بچه‌ها و نوه‌ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

 اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش. رفتم. بسته‌ای از کشوی میز خاکستری‌رنگ زِواردرفته گوشۀ اتاقش درآورد و داد به من. گفتم: این چیست؟ گفت: باز کن می‌فهمی.

 باز کردم. 900 تومان پول نقد بود.

 گفتم: این برای چیست؟

 گفت: از مرکز آمده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه‌ها رشد خوبی داشتند، برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند ...

 راستش نمی‌دانستم که این چه معنایی می‌تواند داشته باشد. فقط در آن هنگام ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان.

 مدیر گفت از کجا می‌دانی؟ کسی به تو گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می‌زنم، همین.

 راستش مدیر نمی‌دانست بخندد یا از این پُررویی من عصبانی بشود، اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می‌دهد.

 روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام گرفتم. درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان. آن کسی که بسته را آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم از او گرفتم اما برای دادنش یک شرط دارم ...

 گفتم: چه شرطی؟

 گفت: بگو ببینم از کجا می‌دانستی؟ نگو حدس زدم که خنده‌دار است.

 استاد کمی به برق چشمان بچه‌ها که مشتاقانه می‌خواستند جواب این سؤال آقای مدیر را بشنوند نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن‌ها پاداش می‌دهد؟»

گزارش از دکتر عاطفه جعفریان


لطفا به این مطلب امتیاز دهید
Copied!

دیدگاه خود را بنویسید

  • {{value}}
این دیدگاه به عنوان پاسخ شما به دیدگاهی دیگر ارسال خواهد شد. برای صرف نظر از ارسال این پاسخ، بر روی گزینه‌ی انصراف کلیک کنید.
دیدگاه خود را بنویسید.
کمی صبر کنید...

دیدگاه‌های بازدیدکنندگان

قربون لطف خداوند و دعای پدر و مادر

ارسال پاسخ 14 اسفند 1402