کد خبر:۴۰۸۱
گفت‌وگو با موسی عصمتی؛ شاعرِ روشن‌بینِ روزگار ما

موسی عصمتی؛ مردی با عصای اعجازگر شعر در گذر از تلاطم‌ها

موسی عصمتی؛ شاعر نام‌آشنا و معلم نابینایان، از کودکی با طبیعت، کار و جهان ساده‌ روستایی انس گرفت، اما در نوجوانی بر اثر بیماری مننژیت بینایی خود را از دست داد. با این همه، مسیر زندگی‌اش به‌جای خاموشی، به آفرینش انجامید؛ از نوشتن شعرهای خوب و غنی تا معلمی‌کردن برای کودکان نابینا. از او کتاب‌های درخشان و تحسین‌شده‌ای چون «بی‌چشمداشت»، «بریل‌های ناگزیر» و «سمرقند» منتشر شده است.
موسی عصمتی؛ مردی با عصای اعجازگر شعر در گذر از تلاطم‌ها

 به گزارش خبرنگار پایگاه خبری تحلیلی خیر ایران، موسی عصمتی؛ شاعر نام‌آشنا و معلم نابینایان، متولد اول فروردین ۱۳۵۳ در روستای شورجه از توابع شهرستان سرخس در خراسان شمالی است. او از کودکی با طبیعت، کار و جهان ساده‌ روستایی انس گرفت، اما در نوجوانی بر اثر بیماری مننژیت بینایی خود را از دست داد. با این همه، مسیر زندگی‌اش به‌جای خاموشی، به آفرینش هنرهای ادبی انجامید و از نوشتن شعرهای خوب و غنی تا معلمی‌کردن برای کودکان نابینا ادامه یافت.

 موسی عصمتی در این گفت‌وگو، تصویری روشن از راه پرپیچ‌وخم زندگی‌‌اش نشانمان می‌دهد. شعر برای او سرگرمی نیست، راهی برای بازسازیِ جهان است. در روزگاری که بسیاری از ما در روشناییِ ظاهری گم می‌شویم، او در تاریکی خود نوری یافته که نه‌فقط مسیر زیستنش را روشن کرده، بلکه سوسوهای امید را در دل دیگران تابانده است. او هنرمندی است که در گذر از دریای تلاطم‌ها با عصای سفید ایمان و سخت‌کوشی راهش را باز کرد و به سوی مقصد پا گذاشت. گفت‌وگوی زیر به‌مناسبت پانزدهم اکتبر؛ روز جهانی عصای سفید با این شاعر فرزانه انجام شده است. محصول این گپ‌وگفت خودمانی را در نوشتار زیر بخوانید.

 

همسایگی با کَشَف‌رود و گندم‌زار

 حدوداً پنج سال اول زندگی‌ام را در روستای شورجه گذراندم. تصویرهای بسیار بکری از آن روزگار در خاطرم مانده است. آن روستا دشتی بود که با تپه‌ و کوه‌ زیباتر شده بود. مزارع گندم، جو، پنبه، پالیزهای خربزه، هندوانه و آفتابگردان خاطرات شیرین کودکی من از شورجه است. رودخانه کشف‌رود از کنار روستا؛ یعنی از پشت خانه ما عبور می‌کرد و با چند قدم پیاده‌روی به آن می‌رسیدیم. آب رودخانه زلال بود، سنگ‌های رنگی داخل آن دیده می‌شدند، اردک‌هایی خلاف جهت رودخانه شنا می‌کردند، خانم‌هایی ظرف‌ها و لباس‌های خانواده را در کشف‌رود می‌شستند، چوپان‌هایی گوسفندانشان را برای آب‌دادن به کنار رود می‌آوردند و خانه‌های گنبدی‌شکل شورجه از خشت ساخته شده بودند، پرستوها به زیر گنبدها می‌آمدند و لانه می‌ساختند.

 حوالی پنج‌سالگی به‌خاطر شغل پدرم به روستای معدن عزیمت کردیم؛ روستایی در نزدیکی شورجه. معدن بین کوه و تپه محصور بود و درختان پسته خودرو در آن فراوان بود. از تپه بالا می‌رفتیم و به این درختان پراکنده می‌رسیدیم. یکی از دلخوشی‌های تابستانی ما معمولاً همین درختان پسته بودند. معدن از آنجا با زغال شروع می‌شد؛ وقتی وارد معدن می‌شدی، فاضلاب سیاه‌رنگی از زغال‌شویی خارج می‌شد و به سمت کشف‌رود می‌ریخت.

 شعر معدن من با مطلعِ «پدرم را خدا بیامرزد، مردِ سنگ و زغال و آهن بود / سال‌های دراز عمرش را، کارگر بود، اهل معدن بود / از میان زغال‌ها در کوه، عصرها روسفید بر می‌گشت / سربلند از نبرد با صخره، او که خود قله‌ای فروتن بود»، حاصل خاطرات این دوران است.

 

نابینایی

 تحصیلات ابتدایی‌ام را در روستای معدن پشت‌سر گذاشتم. حوالی بهمن ۱۳۶۵، کلاس پنجم بودم که بر اثر بیماری مننژیت نابینا شدم و چند سال ترک تحصیل کردم تا درمان شوم. دوسه سال درگیر معالجات مختلف بودم، اما متأسفانه ثمری نداشت، در آن مدت خانه‌نشین شدم. به‌پیشنهاد مادرم که زنی روشن‌فکر و آگاه بود، تصمیم گرفتم در مدرسه نابینایان تهران به تحصیل ادامه بدهم. مادرم از سواد بهره‌ای نداشت، اما نگران آینده‌ام بود و مشوق ادامه دادن به زندگی و پیشرفت من بود. در مشهد مدرسه شبانه‌روزی نابینایان وجود نداشت و کودک نابینا هر روز باید از سرخس به مشهد می‌رفت و برمی‌گشت. این مسئله برای ما که پدرم در روستا کار می‌کرد و بازنشسته نشده بود، امکان‌پذیر نبود.

بنابراین به‌ناچار در مدرسه شبانه‌روزیِ نابینایان در حوالی بزرگراه آیت‌الله کاشانی، فلکه دوم صادقیه تهران ثبت‌نام کردم. تقریباً تا آذر ماه طول کشید تا خط بریل را یاد بگیرم. در این مدت فقط درس‌ها را گوش می‌کردم یا بعدازظهرها از بچه‌ها می‌خواستم درس‌ها را بخوانند تا بشنوم و یاد بگیرم. با تمام این دشواری‌ها توانستم با انگیزه و تلاش بالا از کلاس پنجم باموفقیت فارغ شوم.

 

کتاب‌های نخستین

 اولین کتابم با عنوان «قدمی مانده به تو» به‌کوشش انتشارات توسعه در تهران چاپ شد. این کتاب دربردارنده شعرهای دوران دانشجویی‌ من است، پس از مدتی وقفه در نوشتن _که برای بارورشدن ذهن لازم بود_ چند کار کودک نوشتم که بیشترشان سفارشی بودند. یکی از آنها «قصه نان» بود که آموزش صحیح استفاده از نان و فرآیند گندم‌کاری را توضیح می‌داد و به پیشنهاد جهاد کشاورزی استان خراسان منتشر شد. چاپ اول به شمارگان پانزده‌هزار جلد و چاپ دوم ‌پنج‌هزار جلد. این کتاب با تصاویر کودکانه در دسترس بچه‌ها قرار گرفت.

 کتاب دیگری که نوشتم درباره شیر و لبنیات بود که تیراژ بالایی داشت و نزدیک‌به پنجاه‌هزار نسخه از آن برای کودکان منتشر شد، همچنین کاری درباره امام رضا (ع) به نام «ضامن آهو» نوشتم که ماجرای ضمانت از آهو در آن به شکل شعر درآمده است.

 کار کودکانه دیگری هم نوشتم که در آن علائم خط بریل را به شعر تبدیل کرده بودم تا والدین و دانش‌آموزان با خط بریل بیشتر آشنا شوند. این اثر با حمایت نهاد آموزش‌و‌پرورش کودکان استثنایی استان خراسان به صورت سی‌دی منتشر شد.

 

دروکردن جوایز ادبی با دفترهای شعر

 همان‌طور که پیش‌تر گفتم، اولین دفتر شعرم «قدمی مانده به تو» نام دارد که به همت انتشارات توسعه راهی بازار شد.

 کتاب شعر «بی‌چشمداشتِ» من در سال ۱۳۹۵ از سوی انتشارات شهرستان ادب چاپ شد و در سال ۱۳۹۶ نامزد دریافت جایزه قلم زرین شد. «بی‌چشمداشت»  در سال ۱۳۹۷ به چاپ دوم رسید.

 در سال ۱۴۰۱، انتشارات ناهونته کتاب «بریل‌های ناگزیر» را منتشر کرد، کتابی که عمدتاً غزل بود. این کتاب به‌عنوان برگزیده نخست جشنواره شعر فجر انتخاب شد ولی به‌دلیل قوانین جشنواره از مسابقه حذف شد؛ زیرا چاپ اول کتاب پیش‌تر به‌همت انتشارات ترنجستان با مدیریت آقای محمدرضا شالبافان؛ ناشر ناهونته چاپ شده بود. 

 کتاب «بی‌چشمداشت» در اولین جشنواره «کاما» (کتاب سال افراد دارای معلولیت ایران) برگزیده شد و «بریل‌های ناگزیر» نیز در دومین جشنواره کاما به عنوان برگزیده بخش ادبیات انتخاب شد.

 سومین کتابم مجموعه رباعیات «سمرقند» است که در سال ۱۴۰۳ به‌کوشش نشر شاعران فارسی‌زبان منتشر شد. علاوه‌بر‌این‌ها، اشعار پراکنده‌ای در مجموعه‌های مشترک دارم.

 

موسی عصمتی؛ مردی با عصای اعجازگر شعر در گذر از تلاطم‌ها

موسی عصمتی؛ مردی با عصای اعجازگر شعر در گذر از تلاطم‌ها

 

انتطاری از جامعه ادبی ندارم

 هر کسی خودش مسئول پیشرفت و سرنوشت خودش است. نباید چشم به دیگران داشت، مگر این‌که آن انتظار و چشمداشت، قانونی باشد؛ یعنی قانونی که اجرایش برعهده نهادی گذاشته شده باشد. واقعاً لازم می‌دانم از جامعه ادبی سپاس‌گزاری کنم؛ چقدر خوشحالم که عضو کوچکی از دریای وسیع شاعران امروزم. هیچ انتظاری از جامعه ادبی ندارم و همواره آنچه در اطرافم دیده‌ام _از بین شاعران_جز بزرگواری و مهربانی نبوده است.

 

 مسئولان باید «قانون جامع حمایت از حقوق معلولان» را به‌درستی و بادقت اجرا کنند

 همه نهادها و سازمان‌ها قانون جامع حمایت از حقوق معلولان را بادقت اجرا کنند. به‌هیچ وجه پذیرفتنی نیست، به بهانه کمبود بودجه قانون را اجرا نکنند، به‌عنوان مثال، در این قانون آمده که سه درصد از ظرفیت استخدام‌ها باید به افراد دارای معلولیت اختصاص یابد؛ یعنی اگر سازمانی مثل آموزش‌و‌پرورش قرار است صد نفر را به استخدام خود دربیاورد، دست‌کم سه نفر از این صد نفر باید از بین افراد دارای معلولیت—معلول جسمی، حرکتی، نابینا یا ناشنوا—باشند، اما به بهانه‌های واهی این قانون و دیگر مفاد آن رعایت نمی‌شود که برای منی که معلولیت دارم، به‌هیچ عنوان پذیرفتنی نیست؛ چون این قانون را مجلس شورای اسلامی تصویب کرده و هیئت دولت آن را به سازمان‌ها ابلاغ کرده است. قانون نباید به بهانه‌های مختلف روی زمین بماند و اجرا نشود. مناسب‌سازی مبلمان شهری هم یکی از آن قوانینِ رویِ‌زمین‌مانده است.

 

امکانات رنج معلولیت را جبران نمی‌کند

 تست غربالگری ویژه نوزادان و مادران باید جدی گرفته شود. متأسفانه خانواده‌ها ناچار می‌شوند به دادگاه مراجعه کنند. گمان می‌کنم روند کار به‌قدری طولانی می‌شود که درنهایت کودک دارای معلولیت به‌دنیا می‌آید؛ چون معلولیت دردی است که تا خودمان به آن دچار نشویم، متوجهش نمی‌شویم؛ چه خانواده‌ای که فرزند معلول دارند و چه خود معلول. اگر همه امکانات دنیا را در اختیار خانواده‌ای قرار دهند، باز هم رنج و سختی ناشی از داشتن فرزند معلول یا خود معلولیت جبران نمی‌شود. سلامتی نعمتی‌ست که با هیچ نعمت دیگری قابل‌مقایسه نیست و جبران نمی‌شود؛ به‌همین دلیل انتظار عاجزانه‌ام از مسئولان این است که غربالگری را رعایت کنند.

 

لانه‌کردن پسرکی در کوچ، مثل پرستوهای شورجه

 دانش‌آموزی دوازده‌ساله که تمام فکروذکرش بازی، فوتبال، دویدن در تپه و دشت‌های روستاست، ناگهان نابینا می‌شود و در خانه می‌نشیند. بعد از آن، شرایط روحی و روانی بغرنجی برایش پیش می‌آید، وابستگی من به خانواده‌ام بسیار زیاد بود، اما چاره‌ای نداشتم جزاین‌که آن وابستگی صددرصدی را کنار بگذارم و هزار کیلومتر دورتر از خانه‌، خانواده و دوستانم تحصیل کنم.

 در آن زمان، تلفن مثل امروز نبود و خانواده‌ام اگر می‌خواستند با من تماس بگیرند، باید یک شب را در مشهد می‌ماندند تا از تلفن‌های سکه‌ای اطراف حرم به من زنگ بزنند و حال‌و‌احوال بپرسند. این تماس بیست‌دقیقه‌ای حداقل دو روز وقت می‌گرفت، بنابراین شب را در مسافرخانه می‌ماندند.

 در مدرسه، دوری و غربت را احساس می‌کردم، علاوه‌براین، امکاناتی که یک دانش‌آموز نابینا دراختیار داشت، فاصله زیادی با امکانات دانش‌آموزان بینا داشت. ما بیشتر دروس را از طریق نوار گوش می‌کردیم، درحالی‌که حدودا ۷۰ درصد یادگیری از راه دیدن اتفاق می‌افتد. در حین گوش‌دادن، ممکن بود حواس‌مان پرت شود و مجبور می‌شدیم نوار را دوباره برگردانیم. نوار ممکن بود کنده یا ضبط خراب شود. کتاب‌هایی که ضبط می‌شدند، معمولاً دیر به دست ما می‌رسیدند و به‌روز نبودند، اما کتاب به‌راحتی در اختیار دانش‌آموز بینا قرار می‌گرفت. گاه باید چند ماه یا حتی یک سال صبر می‌کردیم تا کتابی ضبط شود یا کسی پیدا شود که آن را به‌درستی و شیوا بخواند. خواندن کتاب به‌شکل درست و زیبا اهمیت فراوان داشت. فقط درصد کمی از کتاب‌های کمک‌آموزشی برای نابینایان ضبط شده بود و کمبود منابع چیزی نبود که بشود از آن گذشت. با این همه محدودیت و کمیِ امکانات، ما محکوم به تلاش و خواندن بودیم تا بتوانیم موفق شویم.

 اگر بخواهم از دشواریِ راهی که آمده‌ام بگویم، یکی‌اش درباره کنکور سراسری است. سختی کنکور از روز برگزاری آن شروع می‌شد. منشی‌ها معمولاً سررشته‌ای از علوم انسانی نداشتند و بیشتر از ریاضی و فیزیک سردرمی‌آوردند، متأسفانه در خواندن عربی یا متون ادبی و شعرها به‌شدت کند بودند. این مساله درک مطلب و فهم تست‌ها را برای من سخت می‌کرد. چند بار تلاش کردیم که کمکشان کنیم، اما این موضوع باعث می‌شد که زمان زیادی را از دست دهیم.

 در دانشگاه هم یکی از دغدغه‌های اصلی ما ضبط کتاب‌های درسی بود. جزواتی موجود بودند که دوستان بینای من یادداشت می‌کردند یا کتابشان را در اختیار داشتند. یادم می‌آید که سه دستگاه ضبط صدا به خوابگاه دانشگاه بیرجند برده بودم و بین دوستان همکلاسی و غیرهمکلاسی تقسیم کردم تا برایم جزوات را ضبط کنند. بعضی مواقع دوستان فراموش می‌کردند یا باعجله ضبط می‌کردند که کیفیت مناسبی نداشت یا نیمه‌کاره بود.

 

 آمادگی برای آزمون‌ها با بلندخوانی دیگران

 یکی از دغدغه‌های ما همین ضبط کتاب‌های درسی بود که معمولاً با مشکلات فراوانی مواجه می‌شدیم، مثلاً مؤسسه‌ای که قول داده بود، کتاب را ضبط کند به تعهدش عمل نمی‌کرد و ما شب امتحان بدون داشتن کتاب صوتی مناسب باقی می‌ماندیم. مجبور بودیم از دوستان بخواهیم بلندتر بخوانند تا بتوانیم برای امتحان آماده شویم.

 این روزها با رشد فضای مجازی شرایط برای نابینایان بهبود یافته است. قبلاً باید نوارها را به مؤسسه‌ای که مسئول ضبط کتاب بود یا فرد خاصی که داوطلب ضبط بود، پست می کردیم، بعد از ضبط، نوار کاستمان را پست می‌کرند و ما به اداره پست می‌رفتیم تا امانتی را تحویل بگیریم.

 امروز، سایت‌ها و کتابخانه‌های صوتی زیادی در فضای مجازی وجود دارد که دسترسی را بسیار آسان‌تر کرده‌اند. شرایط کنونی با دوران ما مقایسه‌بردار نیست؛ چون آن وقت خواندن و مطالعه برای ما شبیه حرکت لاک‌پشت بود و بسیار از دانش‌آموزان عادی عقب می‌افتادیم‌. الان هم بچه‌های نابینا با بچه‌های عادی فاصله دارند و از امکانات آموزشی کمتری برخورداراند.

 در مورد منابع شعر هم وضعیت همین‌طور بود. در دانشگاه عمدتاً دانسته‌های ادبی‌ام از راه شنیدن شعرهای شاعران و ضبط‌شدن شعرهای آن‌ها به‌دست می‌آمد، مثلا با واکمن ضبط می‌کردم یا اگر در جشنواره‌ای شرکت می‌کردم، شعرهای ضبط‌شده را با واکمن می‌شنیدم. از شاعران می‌خواستم شعرهایشان را ضبط کنند تا بارهاوبارها به آن گوش بدهم، اما این منابع باز هم محدود بود. تجربیات شخصی من به همراه اطلاعات اندک و مجموعه شعر اولم، محصول همین شرایط بود.

 

از برخورد آدم‌ها ناراحت نمی‌شوم

 هرگاه کسی از مردم کوچه و بازار برخورد نامناسبی داشته باشد، آن را به حساب سواد، درک و فرهنگ خودش می‌گذارم. در چنین موقعیت‌هایی خیلی نباید دلگیر شد. اگر نگرشِ مدیران و مجریان قانون نسبت‌به افراد دارای معلولیت روشن‌تر و محترمانه‌تر شود، و از نگاه بالادستی و تحقیرآمیز فاصله بگیرند، می‌توان امیدوار بود که شرایط زندگی افراد دارای معلولیت بهتر و برابرتر شود. دلگیری زمانی معنا پیدا می‌کند که مثلاً یک مسئول در جایگاه فرهنگی مهم، دید مثبتی نداشته باشد، مثلاً من شنیده‌ام که یکی از آموزش‌وپرورشی‌ها گفته بود حضور یک معلول در کلاس باعث افسردگی دانش‌آموزان می‌شود. این سخن بسیار ناراحت‌کننده است؛ زیرا چنین شخصی که فرهنگی است و مسئولیتی دارد، باید دید روشنی نسبت به توانمندی‌های معلول‌ها داشته باشد.

 

اثربخشی معلمان نابینا

 معلم‌های نابینا فهمیده و دلسوز بودند و حضورشان برای من که نابینا بودم، بسیار اثربخش‌تر بود؛ چون معلمان من هم از جنس خودم بودند، حرف‌ها و نصایح‌شان برایم بیشتر سندیت داشت و احساس می‌کردم که آن‌ها واقعاً از مشکلات و سختی‌های این مسیر آگاه‌اند و نفس‌شان از جای گرم در نیامده. الگوهای ما افرادی مانند دکتر خزائلی، بریل، هلن کلر و دیگران بودند. این شخصیت‌ها نه‌فقط باعث افسردگی نیستند، بلکه موجب سرزندگی، نشاط و انگیزه‌بخشیِ جامعه می‌شوند.

 

 انتظارات دانش‌آموزان نابینا

 من معلم نابینایانم. آن‌ها انتظار دارند منابع درسی‌شان مانند دانش‌آموزان عادی به‌موقع حاضر و چاپ شود، با کیفیت خوب در اختیارشان قرار بگیرد. با توجه به این‌که امروز فضای مجازی و ارتباطات به‌شکل بسیار سریع و آنی گسترش یافته، واقعاً انتظار داریم که ما نیز از دستاوردهای روز دنیا و تکنولوژی‌های نوین که برای نابینایان در کشورهای پیشرفته به‌کار گرفته می‌شود، بهره‌مند شویم و امکاناتی مانند سخت‌افزارها و نرم‌افزارهای ضروری را دراختیار داشته باشیم. متأسفانه به خاطر تحریم‌ها، این ابزارهای نوین آموزشی برای ما بسیار گران تمام می‌شود و ممکن است به‌راحتی به دست ما نرسد. در مواردی هم خبرهایی می‌شنویم که به‌دلیل همین تحریم‌ها دسترسی به این امکانات محدود شده است. انتظار ما این است که آموزش‌و‌پرورش بیش از پیش روی فراهم کردن این امکانات تمرکز کند. هرچند برخی از این ابزارها در داخل کشور تولید شده‌اند، اما هنوز فاصله زیادی با کیفیت نمونه‌های خارجی دارند و نیاز است این فاصله کمتر شود تا بچه‌های ما بتوانند استفاده بهتری از آن‌ها ببرند.

 

شعر گفتن نابینایان

 در بخش اول مجموعه «بی چشمداشت»، بیشتر به فضاهای روستایی و دوران بینایی اشاره کرده‌ام و خاطرات شیرین گذشته در روستا را بازگو می‌کنم. معمولاً تصاویر دوران بینایی برایم پررنگ‌تر است و سعی می‌کنم آنچه در ذهن و ضمیرم رسوب کرده را بازتاب دهم.

 در قسمت دوم که مربوط به شعرهای سپید است، سعی کرده‌ام تجربیات دوران نابینایی را بگنجانم. آنجا تمرکز بر تصویر، کمتر و تاکید بر صدا، رنگ، بو و اندیشه بیشتر است. در این بخش، تصویر به کمترین حد می‌رسد و بیشتر حس‌هایی مانند شنیدن، لمس و... جایگزین آن می‌شود. هدف من این بوده که این بخش، تجربیات چندبعدی دوران نابینایی را نشان دهد، هرچند نمی‌دانم چقدر موفق بوده‌ام.

 

چه اثری ماندگار می‌شود؟

در مورد ماندگاری شعر یک شاعر، اصل مهم پرهیز از تقلید و تلاش برای خودبودن است؛ این‌که شاعر سعی کند تجربیات خاص زندگی خودش را به شعر تبدیل کند، نه تجربیات دیگران را. همیشه این مثال را برای شاگردانم می‌زنم: تصور کنید در حیاطی که سراسر برف است، کسی از این مسیر رد شود و تا دم در حیاط راه برود، رد پای او باقی می‌ماند. حالا اگر نفر دوم بخواهد همان مسیر را برود و پای نفر اول را دنبال کند، کار خاصی نکرده است؛ چون آن مسیر متعلق به نفر اول است. مگر این‌که کسی راه تازه‌ای باز کند که رد پای خودش در آن برف‌ها بماند.

 امروز بیشتر شاعران جوان ما سعی می‌کنند تقلید کنند و همین باعث شده شعرها بسیار شبیه‌به‌هم شوند. مثلاً شاعری در یزد درباره هوای بندر و منطقه شمال یا جنوب می‌نویسد، ولی آن تجربه شخصی خودش نیست و صرفاً از چیزی که رایج شده پیروی می‌کند؛ یا فردی که در جنگل‌های شمال زندگی می‌کند، از تجربه‌ای می‌گوید که شاید منحصر به خودش نیست.

 

توصیه به نابینایان

 همیشه به دوستان نابینای خودم می‌گویم که باید تلاش صادقانه و مداوم داشته باشند؛ چون خدا به میزان تلاش امتیاز و پاداش می‌دهد. درست است که محدودیت‌هایی مثل نابینایی یا معلولیت هست، اما باید قبول کنیم که معلولیت فقط به آن تعریفی که جامعه از آن دارد، خلاصه نمی‌شود. بعضی از افراد سالم ظاهری کاملاً سالم دارند ولی از نظر انگیزه و تلاش دچار معلولیت فکری‌اند. محدودیت باعث می‌شود بیشتر تلاش کنیم و وقتی تلاش کردیم، قطعاً نتیجه هم می‌گیریم. مثل این است که در شبی تاریک چراغی روشن کنیم که بیشتر به چشم می‌آید. موفقیت فرد معلول، وقتی دانشگاه می‌رود یا به جایگاه علمی بالاتری می‌رسد، درخشان‌تر و ارزشمندتر است، چون در سختی‌ها آن را به‌دست آورده است. من به دانش‌آموزان نابینایم می‌گویم که هرچند مشکلات و گرفتاری‌ها وجود دارد، اما این شرایط خاص باید انگیزه و حرکت شما را چندین برابر کند تا به قله‌های موفقیت برسید. 

 

شعری از شعرهای دفتر اول موسی عصمتی

در جاده‌ای تاریک

با ستارگانی خاموش

محکومم

که عینک دودی بزنم

و عصایی به دست بگیرم

تا

پانزده اکتبر هر سال

روزنامه‌ها مرا

با خطی برجسته بنویسند

 

محکومم

که عقاب‌های چشمانم

به لانه برنگشته باشند

و گنجشکان

در جای خالی آن‌ها

تخم بگذارند

و مرثیه بخوانند

برای پرهایی که ریخته است

برای عقاب‌هایی که دیگر نیست

 

محکومم

به چاله‌های شهرداری

با دست‌وپای زخمی

در نزدیکی خیابانی

که از چاه‌های عمیق شهردار

رونمایی می‌شود

 

محکومم

به سرشکستگی

در مقابل داربست‌ها

وقتی راه... که نه

دار مرا بسته‌اند

و من

با سیلی داربست‌ها

صورتم را سرخ می‌کنم

 

محکومم

به عصایی که سفید است

و حال اژدهاشدن ندارد

 و گاهی

درگذر از جویی حقیر

روسیاه می‌نماند

 

محکومم

به ایستادن طولانی

کنار خیابان

وقتی که عجله‌ام

زیر سر هیچ شیطانی نیست

 

محکومم

دوچرخه توی پیاده‌رو را

جعبه جلوی مغازه را

تنه بزنم

بیندازم

دو بار عذر بخواهم

دو بار «کوری؟

مگر نمی‌بینی؟»

را لبخند بزنم

 

محکومم

روزه سکوت بگیرند

بعضی‌ها

وقتی از کنارم می‌گذرند

و

در فلکه راهنمایی

سؤال‌هایم

از رهگذران عجول

به مقصدی نرسد

 

محکومم

چهره مادرم را

از یاد برده باشم

و عکس معصوم دخترکانم

از آلبوم خاطراتم

برداشته شده باشد

 

و من

محکومم

که محکوم بمانم

بی هیچ تجدیدنظری

به جرمی که نمی‌دانم

و به گناهی که...

 

موسی عصمتی؛ مردی با عصای اعجازگر شعر در گذر از تلاطم‌ها

 

گفت‌وگو از مهدیه رشیدی

 


ارسال دیدگاه
captcha