کد خبر:۴۴۹۳
زنان و خیر جمعی؛

با همت نشر اطراف، کتابی با موضوع «زن، مادری و وقف» منتشر می‌شود

نشر اطراف، به تازگی بخش‌هایی از کتاب آینده خود، با نام «زنان و خیر جمعی» را در قالب یک جستار روایی با عنوان «خواستم مفید باشم!» منتشر کرده است. این اثر نوشته «فاطمه بهروزفخر» است و به مطالعه و بررسی وقف‌نامه‌های زنان می‌پردازد.
با همت نشر اطراف، کتابی با موضوع «زن، مادری و وقف» منتشر می‌شود

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی خیر ایران، فاطمه بهروزفخر در این جستار از تجربه شخصی خود در مواجهه با خیر جمعی صحبت کرده و از مادرش سخن گفته که با وجود مشغله زیاد، هرگز از کار خیر غافل نشده و سال‌هاست یک خانه امن با نام «خانه کرامت» در جنوب تهران دارد. این خانه جایی است که در آن از کودکان بدسرپرست و بی‌سرپرست نگهداری می‌شود. در ادامه این جستار را می‌خوانید:

«مادرم بیش‌فعالی دارد. این جمله را خودش نمی‌گوید. تشخیص دکتر هم نیست. ما هر وقت که بخواهیم بخشی از کار‌ها و فعالیت‌هایش را برای کسی تعریف کنیم، اولش این را می‌گوییم. دنیای امروزی، دنیایِ بزرگ‌نمایی و نشان دادن همه‌چیز زیر آینه‌های مقعر است: اغراق‌شده و فراتر از چیزی که واقعاً هستند، اما ما لازم نیست برای شرح کار‌هایی که او انجام می‌دهد، به اغراق متوسل شویم. در عوض، در چند سالِ گذشته تلاش کرده‌ایم توجیهی منطقی برای این همه کار، استراحت نکردن و بُدوبُدو‌های همیشگی‌اش پیدا کنیم: بیش‌فعالی دارد.

بیش‌فعالی‌داشتن انگار دلیلِ منطقی و باورپذیری است از این‌که او چطور می‌تواند همۀ این کار‌ها را با هم انجام بدهد و علاوه بر خانواده خودمان، مسئولیت مراقبت از ۶۵ کودک با آسیب‌ها، مشکلات، دغدغه‌ها و رفتار‌های خاص خودشان را هم برعهده داشته باشد. یک بار داشتم برای همکارم تعریف می‌کردم که مادرم وقتی از خانه کوچکش در جنوب تهران به خانه برمی‌گردد، بیکار نمی‌نشیند. از میوه‌های مانده ته یخچال مارمالاد درست می‌کند یا توی یک گلدان خالی، نعناع می‌کارد. برای خوردن کنار آبگوشت‌های ظهر جمعه. بعد گفتم البته مادرم بیش‌فعالی دارد.

بعد‌ها فهمیدم با تکیه بر بیش‌فعالیِ او دارم خودم و دیگرانِ شنونده را از احتمالِ احساسِ گناهی که ممکن است گریبان‌مان را بگیرد، نجات می‌دهم؛ نوعی غیرطبیعی جلوه‌دادن دل‌مشغولی‌هایش و تأکید ضمنی بر این‌که اشکالی ندارد اگر ما شبیه او نیستیم. متوسل شدن به گزاره «البته بیش‌فعالی دارد» داشت به من کمک می‌کرد تا مبادا در لحظه خلوت با خود، یقه خودم را بابت بی‌تفاوتی به دیگری یا چسبیدن به دامن عافیت بگیرم. این گزاره به من کمک می‌کرد تا نخواهم او را یک زنِ معمولی ببینم که می‌تواند مارمالاد را طوری تقسیم کند که نیمی برای خانۀ خودمان و نیمی دیگر برای «خانه کرامت» بماند؛ خانه کوچکی در جنوب تهران که کودکان و نوجوان بدسرپرست و بی‌سرپرستی در آن‌جا مراقبت می‌شوند، مهربانی می‌بینند، درس‌هایشان را می‌خوانند و داشتنِ یک خانواده را تجربه می‌کنند.

حالا که از دور نگاه می‌کنم، می‌بینم مادرم توانسته همه خرده‌دغدغه‌ها، فکر‌های ریز و درشت روزانه و توانایی مدیریت چند کار به‌طور همزمان و میل همیشگی به «انجام کاری برای دیگری» را طوری سامان بدهد که در شکل و شمایل یک همیشه‌مراقب از دو خانه ظاهر شود، اما دامنه اثرگذاری و اهمیتش فراتر از چیزی باشد که حتی خودش تصور می‌کند. درست مثل یک بازاری کارکُشته که می‌داند نباید با سرمایه‌گذاری‌های متعدد کوچک، سرمایه‌های خرد و پراکنده‌اش را بی‌اثر کند؛ پس باید همه آنها را پایِ چیزی بریزد که می‌داند واقعاً ارزشش را دارد. مادرِ من هم همۀ آن دغدغه‌ها و توانایی‌های درونی را ریخته بود پایِ چیزی که می‌دانست آینده‌دار است و زندگی همه آن بچه‌ها را بعد از فرازوفرود‌های سخت زندگی‌شان می‌سازد.

جنگ ۱۲ روزه که شروع شد، بَست نشست توی آن خانه و حتی به آپارتمان خودمان در غرب تهران هم برنگشت. گفت کجا را دارم بروم از این‌جا؟ این بچه‌ها کجا را دارند بروند جز این‌جا؟ پدرم هم به سنگر او پیوست. بقیه روز‌ها اگر بخشی از اداره خانه برعهده مربیان و داوطلبان و بچه‌ها بود و خودش به بخشی از کار‌های اداری، پیگیری تعمیرات خانه، جلسه و… رسیدگی می‌کرد، این بار خانه‌نشینِ خانه‌نشین شده بود. توی اتاق پذیرایی خانه که از آن به‌عنوان اتاق جلسه هم استفاده می‌کند، می‌نشست و بچه‌ها هم دور تا دورش. تلویزیون تماشا می‌کردند، حرف می‌زدند، برای اردو‌های تابستانی بعد از جنگ نقشه می‌کشیدند و…

در این مدت، هر کس که احوالش را از من جویا می‌شد، می‌گفتم همه روز‌ها و لحظه‌هایش را توی خانه جنوب تهران می‌گذراند. هیچ رفت‌وآمد، بدوبدو، پیگیری و جلسه‌رفتنی در کار نبود. او تمام آن ۱۲ روز و حتی روز‌های بعد از آتش‌بس هم ماند توی آن خانه و نمی‌دانم زنی با آن حجم از رفت‌وآمد روزانه که همیشه سختش بود چند ساعت یک جا بنشیند و همیشه در پیِ کاری از این‌جا به آن‌جا می‌رفت، چطور توانست آن همه خانه‌نشینی را تاب بیاورد.

وقتی هم در همان روز‌ها به سفر کوتاه دو روزه‌ای رفت، خیال کردم مادرم هم مثل بقیه پایتخت‌نشینان -به جز خودم- بالاخره متقاعد شده شهری که مدام به بمباران تهدید می‌شود، جای ماندن نیست؛ غافل از این‌که، بهانه آن سفر دو روزه هم بچه‌هایش بودند. لوازم بچه‌ها را که هر کدام‌شان با خون دل خودش یا دیگری فراهم شده بود، از لپ‌تاپ‌ها گرفته تا مدارک پزشکی‌شان، همه را به یک خانۀ روستایی برد تا در روز‌های پرتهدید، حداقل در جای امنی بمانند. بعد، از تمام مکان‌هایی که عقل جن هم به آن نمی‌رسید که باید لوازم بچه‌هایی قد و نیم‌قد در آن‌جا جاساز شده باشد، برایم عکس فرستاد تا من هم باخبر باشم. حتی زعفران‌هایی را هم که برخی از دوستانش برای خانۀ کرامت و استفاده در غذای بچه‌ها سوغات آورده بودند، جزو دارایی بچه‌ها می‌دانست و با خودش از تهران خارج کرده بود. در نهایت هم وقتی عکسی از یک لوله‌بخاری برایم فرستاد، فهمیدم که محل ذخیره زعفران‌هاست.

سروصدا‌ها و قائله جنگ که تمام شد، گزاره «مادرم بیش‌فعالی دارد» یکهو از کار افتاده بود و من، زنی را دیدم که چندین قلب داشت و هر کدام بیرون از تنش، تویِ آن خانه یا جا‌های دیگری می‌تپید. قلبش یک دانگ یا شش دانگ نبود. بی‌شمار دانگ داشت که هر کدام را به نام کسی یا کاری می‌زد. او خودش را و هویتش را به یک جمع و بی‌شمار آدم گره زده بود. آن خانه را از او می‌گرفتی، انگار هویت و معنای زندگی‌اش را از او می‌گرفتی؛ بنابراین هر کجا که لازم بود، آن لباسِ بدوبدو را از تن درمی‌آورد و آرام می‌نشست. بعد تا آب‌ها از آسیاب می‌افتادند، به آن دونده همیشگی برای دیگران و آن جمع ۶۵ نفره – و حتی بیشتر – تبدیل می‌شد.

اغلبِ ما باور داریم که بخشِ مهمی از حیات و آسایش اجتماعی‌مان در گروِ منافعی است که مالکیت آنها متعلق به جمع و افراد بسیاری باشد؛ اما در این میانه، در ذهنِ بسیاری از افراد، چه چیزی تغییر می‌کند که با وجود اهمیت و دلبستگی نسبت به مالکیت دارایی‌های معنوی و مادی‌شان، آن را با سخاوتمندی به «جمع» می‌سپارد؟ مادرم چطور می‌تواند با وجود همه هشدار‌هایی که به او بابت مستهلک‌شدن بدن و توان روحی‌اش می‌دهند، باز هم پایش را توی آن خانه بگذارد و طوری به کار مشغول شود که انگار نه انگار دکتر تجویز کرده باید حتماً چند روزی توی خانه بماند؟

شاید برای پیدا کردن جواب این سؤال باید به آن موقعیت‌های متناقضی سرک کشید که اغلبِ اوقات، خودشان را در مسیر همگی ما نشان داده‌اند. همان وقتی که می‌بینیم منفعت فردی و جمعی همیشه هم بر یکدیگر منطبق نیستند و بین آنها تضاد اساسی شکل گرفته است. در چنین موقعیتی ما باید به‌عنوان کنشگر، دست به انتخاب بزنیم؛ یا کنشِ همیارانه را انتخاب کنیم یا ناهمیارانه. رفتار‌های همیارانه همان‌هایی هستند که فرد در موقعیت‌های دوراهی، منافع جمعی را انتخاب می‌کند و رفتار ناهمیارانه زمانی‌ست که فرد با وجودِ آگاهی از اهمیت و ضرورت توجه به منافع جمعی، در آن موقعیت، نادیده‌اش می‌گیرد. مثل مادرم و زن‌های دیگری شبیه او.

دوست افغانستانی‌ام که همراه مادرش برای درمان به ایران آمده بودند، می‌گفت که مادرم پایش را کرده بود توی یک کفش که وقتی از مرز زمینی تایباد وارد ایران شدیم، باید مستقیم برویم حرم امام رضا که من کار واجبم را انجام بدهم. من هم التماسش کرده بودم که ما به اندازه سفر به تهران پول داریم و اگر چند روز بیشتر بمانیم، پولی که پسرت برای این کار به من و تو داده، کفاف مخارج برگشتن را نمی‌دهد. می‌گفت پافشاری مادرم آن‌قدری بود که من و تمام استدلال‌ها و ترسم برای بی‌پول شدن تا پایان سفر، جلویش سکه یک پول شدند و حرف، حرفِ خانم شد.

می‌گفت حدس بزن برای چه می‌خواست سر راه‌مان به تهران با آن مضیقه مالی تا پایان سفر، سری هم به مشهد بزنیم؟ جواب داده بودم حتماً زیارت. گفت آن هم بود، اما مادرم می‌خواست سفارشی هم پیشِ گوهرشاد بکند. می‌گفت مادرم بعد از این‌که همۀ حرف‌هایش را توی حرم رو به ضریح با همه جزئیات به زبان آورد، رو کرد به من و گفت «یک حرفی هم دارم که باید به گوهرشاد خانم بزنم.» گفتم «مادرجان مزار گوهرشاد خانم که توی هرات خودمان است، می‌رویم آن‌جا»؛ اما پایش را کرده بود توی یک کفش که جای آن حرف، فقط توی مسجد گوهرشاد است.

ما هم رفتیم. فکر می‌کنی می‌خواست چه چیزی توی مسجد گوهرشاد بگوید؟ با صدای بلند، بدون این‌که ابایی داشته باشد از این‌که کسی بشنود و با خودش فکری کند، گفت «خواهر جان، گوهرشاد خانم عزیز، افغانستان را بگیر زیر بال و پر خودت. نگذار بیشتر از این بدبختی به سراغش بیاید. افغانستان را بچه خودت بدان. تو حالا آن‌جایی که هستی، به‌واسطه این مسجد و کار‌های خیری که کرده‌ای، آبرو داری. حرفت را حساب می‌کنند. برای افغانستان و نجات ما از انتحاری و آوارگی و غربت دعا کن.» انگار که مثلاً داشت پشت تلفن از خواهرش می‌خواست که چند بسته سبزی قرمه هم برای او کنار بگذارد، همان‌طور داشت با گوهرشاد حرف می‎‌زد؛ شبیه خانه‌زاد‌هایی که ریز و درشت زندگی هم را می‌دانند.

راستش من خیال کردم وقتی این همه اصرار داشته که بیاید صحن مسجد گوهرشاد، لابد می‌خواسته حرف‌هایی را که رویش نشده به امام بزند، به گوش گوهرشاد برساند. یک‌جور تعارف‌ها و رودربایستی‌های این‌چنینی توی مناسباتش با خدا و پیغمبر و بقیه دارد. خیال کردم مثلاً می‌خواسته برای ازدواج من یا وضعیت زندگی برادرهایم که در غربت زندگی می‌کنند، دعا کند یا حتی فکرم رفت سراغ این‌که آمده تا سلامتی و خلاصی خودش از شر این درد روده و معده مزمن را از او بخواهد، اما آمده بود مسجد گوهرشاد برای همۀ مردم افغانستان دعا کند، چون نمی‌دانم از کجا این فکر توی سرش افتاده بود که وقتی می‌خواهی برای جمع دعا کنی، باید بروی همان جایی که هم آدم‌هایی در آن جمع شده‌اند و هم برای جمع ساخته شده. از همه جا‌هایی که به نیت جمع ساخته شده بودند هم فقط مسجد گوهرشاد را می‌شناخت. برای همین پایش را کرده بود توی یک کفش که درست روبه‌روی مسجد گوهرشاد این دعا را بکند. یعنی آدم‌های افغانستان برایش در حکم بچه‌ای بودند که می‌خواست به خواهرش (خودش گوهرشاد را خواهر می‌دانست) که قرن‌ها پیش آن‌جا را ساخته، سفارش کند تو که دستت به خیر برای بقیه هم می‌رود، از دعا کردن برای افغانستان و مردمِ ما دریغ نکن. گوهرشاد شده بود خواهرِ سوگلی‌اش؛ همان بچۀ خوبی که روی حرفش، کسی حرفی نمی‌زند که واسطۀ اجابت دعایِ او شود.

وقتی او هم قصه مادرش را گفت، دنبال این بودم که بفهمم دقیقاً چه چیزی باعث شده که این زن، چنین کاری بکند. در واقع به‌دنبال پیاده‌سازی فرمول «داشتن» مثل بیش‌فعالی مادرم بودم. این دفعه اما، او نه به‌واسطۀ داشتنِ چیزی یا خصیصه‌ای، بلکه به‌خاطر «نداشتن» و یک «فقدانِ بزرگ» در زادگاه و محلِ زندگی‌اش بود که این‌طور به صرافت خواستن برای همه افتاده بود.

به‌واسطه این دو کفه ترازو که یکی «داشتن» و دیگری «فقدان» بود، تلاش می‌کردم تا در ذهنِ خودم چهارچوبی را سروشکل بدهم که این زن و دغدغه‌اش با آن دردِ زمین‌گیرکننده که توی تنش جا گرفته بود، اما می‌خواست حتماً چیزی به گوهرشاد بگوید، تمام‌وکمال جای بگیرد. یک جور چهارچوبِ فرمولی بر پایه دو کفه ترازو، برای شناخت همه زن‌هایی که خانواده و آدم‌های عزیزشان بیش از همان چند نفری بودند که آنها را زاییده یا از آنها زاده شدند.

کفه دوم ترازو، وقتی توی ذهنم ساخته شد که دیگر برای توجیه دغدغه‌ها و پرشمار بودن کار‌هایی که مادرم برای دیگران انجام می‌داد، دست‌خالی شدم؛ بنابراین باید منطقِ دیگری دست‌وپا می‌کردم که توجیه‌هایم روی شانه‌های آن سوار می‌شد. فقدان، همان کفه دوم بود. همان دلیل منطقی دیگر که باعث می‌شد، آدم‌ها، جز خودشان و خانواده‌شان به دیگری فکر کنند. فقدانِ بزرگ مادرم، نبودِ برادم بود. برادرم مهاجرت کرد؛ آن هم در سنِ کم و همین دلیلِ خوبی بود که وقتی دارم از مادرم و فعالیت‌هایش حرف می‌زنم، ژست آدم‌هایی را که از پیچیدگی‌های روانی افراد سر در می‌آورند، به خودم بگیرم و بگویم «از وقتی برادرم رفت، مادرم باید مادرانگی‌ها و دل‌سوزی‌هایش را جایی خرج می‌کرد. همه این بچه‌ها برای مادرم، حکم من یا برادرم را دارند. برادرم که مهاجرت کرد. من هم سر خانه و زندگی خودم هستم و سرگرم هزارتا کار. زن‌ها لازم است تا آخرِ عمر، از چیزی مراقبت کنند تا قوه مادرانه‌شان تعطیل نشود. «اول با توسل به منطقِ «داشتن» یعنی بیش‌فعالی به‌عنوان یک خصیصه درونی، برای کار‌های او یک توجیه منطقی می‌تراشیدیم و بعدتر با توسل به «فقدان». چیزی یا کسی نبود و همین «نبودن»، مادرم را مصمم‌تر می‌کرد تا به مادری برای تعدادی بچه غیر از بچه‌های خودش کشش بسیاری داشته باشد. در این‌که مادرم داشت کار ارزشمند و تأثیرگذاری انجام می‌داد و ما هم این‌ور و آن‌ور و حتی توی شبکه‌های اجتماعی خودمان پُزش را می‌دادیم، شکی نبود. بغرنجیِ مسئله این‌جا بود که نمی‌فهمیدیم او چطور دارد این کار‌ها را انجام می‌دهد و خسته هم نمی‌شود؟ مثلاً چطور می‌تواند روزانه برای کلی بچه غذا بپزد، به امورشان رسیدگی کنید، حواسش به قبض آب و برق آن خانه کلنگی در جنوب تهران باشد و…؟ اصلاً چطور می‌تواند به آن همه آدم فکر کند؟ بعد فهمیدم هر دوی این منطق‌ها ناقص‌اند. داشتن، همیشه به معنای توانایی بخشیدن و صرفِ آن در مسیر درست نیست و فقدان هم الزاماً میل به جبران و جایگزینی نمی‌آورد. بین این دو، یک وضعیت سومی هم وجود دارد که نه ناشی از وفور است و نه از کمبود؛ بیشتر شبیه نوعی تصمیمِ غیرقابل توضیح است که انگار فقط از مسیر تجربه زیسته می‌گذرد. شاید همین‌جا بود که برای اولین‌بار فهمیدم قصه مادرم و زن‌های شبیه او فقط یک تجربه شخصی معمولی پرتکرار نیست.

من حافظه زیاد خوبی ندارم، اما از یک کتاب پنج جلدیِ پُرشخصیت که هر کدام‌شان به خواستِ نویسنده، قهرمانِ یلی بودند توی آن داستان، فقط یک پیرزن خرمشهری در خاطرم مانده است. پیرزن در جایی از داستان، همان روز‌هایی که خبر تحرکات رژیم بعث در مرز شنیده می‌شود، صبحِ خیلی زود، وقتی هنوز آفتاب نزده، خودش را می‌کشاند تا پشت بام برای پختن نان. نان‌ها را که از تنور درمی‌آورد، شروع می‌کند به دعا کردن. این‌جا را دخترش تعریف کرده که یواشکی درحالِ پاییدن مادر است: «مادر، باز خدا را همان قسم همیشگی می‌دهد. این بار، اما طول عمر پدرش را نخواست یا سلامت برادرانش جاسم و ابوالفضل و رحیم یا علی و روح‌الله را. از خدا خواست نگذارد خشم، شط و خاک نخلستان و دامن محمره را بگیرد. نگذارد کینه‌ها دامن باز کند. خرمشهر مادر مهربانی برایشان بوده. نگذارد جاموس چشم‌هایش را ببندد و بیاید. «یک دوستی هم داشتم که روز تولدش رفته بود دفتر ثبت اسناد و یک رضایت‌نامه کتبی برای اهدای بدنش بعد از مرگ را ثبت رسمی و قانونی کرده بود. من آن برگه را دیدم: برگۀ اهدای جسد بعد از مرگ به یکی از دانشکده‌های پزشکی برای تشریح. آن برگه یک مستطیل خالی هم داشت با عنوان «صحبتی از دل». دوستم پیش از تحویل آن به دانشکده پزشکی دانشگاهی که در آن درس خوانده بود، توی آن مستطیل خالی خطاب به دانشجویانی که قرار بود بدنش را بشکافند، خیلی خلاصه نوشته بود: «برای نسل آینده؛ یاور شما از آن دنیا: سلام دانشجو‌های عزیز، آینده‌سازان ملت و شب‌بیدار‌های ترم آخر. خواستم که مفید باشم.» بعد زیر آن چند جمله جدیِ عجیب را امضا کرده بود و اثر انگشت زده بود: «اینجانب با توکل و تضرع و خشوع در درگاه بزرگ خدای بزرگ، بدین وسیله در کمال صحت و سلامت و هوشیاری عقلانی وصیت می‌کنم تا کالبدم را پس از فوتم در اختیار گروه علوم تشریح دانشکده علوم پزشکی دانشگاه قرار دهند تا دانشجویان علوم تشریح به منظور آموزش علمی و خدمت در راه بشریت از آن استفاده کنند. تقاضا دارم کالبد اینجانب پس از تشریح هم در صورت لزوم، برای آموزش بیشتر دانشجویان، مورد استفاده قرار گیرد و نهایتاً پس از انجام مراحل آموزشی، دفن گردد و مراتب به خانواده‌ام اطلاع داده شود. «بعد از خواندن آن نیمچه‌وصیت‌نامه پرسیده بودم «مگه کارت اهدای عضو نداشتی؟ این دیگه از کجا دراومد؟» جواب داده بود «اون هم هست. می‌خواستم خیرم به آدم‌های بیشتری برسه.» راست می‌گفت. همیشه این اهتمام و اشتیاق را داشت که آدم‌های زیادی را منتفع کند. این بار هم فکر کرده بود با بدنِ بعد از مرگش چه کند که بدون استفاده زیرِ خاک نرود؛ برای همین وصیت کرده بود که جسدش برای یک «خیر جمعی»، آن هم با هدف تشریح، به دانشکدۀ پزشکی اهدا شود. به همین ثبت در دفتر اسناد هم اکتفا نکرده بود. بعد از تحویل برگۀ رضایت اهدا، رفته بود پیشِ یک وکیل معروف تا بپرسد اگر احیاناً خانواده یا همسر آینده‌ام با اهدای عضو و اهدای کالبد من موافق نبودند، این اجازۀ حقوقی را دارند که مانع از این کار شوند؟ وکیل هم گفته بود، اجازه بدهید تا درباره‌اش مطالعه کنم. تا حالا کسی نیامده بود پیشِ من که بپرسد آیا بعد از اهدای جسدم، خانواده‌ام می‌توانند مانع این کار بشوند یا نه و در پیِ سلبِ چنین امکانی باشد. این را خیلی جدی داشت تعریف می‌کرد و شاکی بود از این‌که چرا یک وکیل کارکُشته، درباره چنین چیزی نمی‌داند.

پافشاری او و متنِ رضایت‌نامه‌اش برای اهدای کالبدش بعد از مرگ، من را یاد تمام حاشیه‌ها و مُهر‌های شخصی وقف نامه‌هایی انداخت که یا دیده بودم یا از از یک مجموعه‌دار اسناد خطی می‌خریدم. در پسِ همه آن کلمه‌هایی که در حاشیه یا انتهای سند نوشته شده بود یا جمله‌هایی که از شاهدان مورد اعتماد خواسته شده بود که پایین سند بنویسند، نوعی نگرانی و دلواپسی به چشم می‌آمد که انگار صاحبِ وقف، چندین بار با خودش مرور کرده باشد که «اگر مُردم چه؟» بعد هر چقدر فکر کردم، دیدم اندیشدن به «بعد از مرگ» در این نوشته‌ها یا در آن لحظۀ مراجعه دوستم به وکیل صاحب‌نام شهر، دلیل اصلیِ ترس نیست. ترس همان لحظه‌ای است که فکر می‌کنی اگر نباشی، چیزی را که برای دیگران از خودت بر جای گذاشتی، همچنان به قوت خودش باقی خواهد ماند یا نه؟ این نگرانی، با همۀ تلاشت برای پنهان‌ماندن یا پوشیدنِ لباسِ آینده‌نگری و عاقبت‌اندیشی، باز هم همین‌طور معصوم و گویا خودش را نشان می‌دهد:

«به موجبی که در متن نوشته شده، وقف شرعی نمودم و به تصرف وقف دادم؛ فَمَن بَدَّلَهُ بَعْدَمَا سَمِعَهُ فَإِنَّمَا إِثْمُهُ عَلَى الَّذِینَ یُبَدِّلُونَهُ إِنَّ اللّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ؛ تغییرکننده، داخلِ أُولئِکَ عَلَیْهِمْ لَعْنَهُ اللهِ وَ الْمَلائِکَهِ وَ النَّاسِ أَجْمَعینَ خواهد بود. وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى. مهر واقف / هو» 

این‌جاست که دیگر با یک متن حقوقیِ صرف مواجه نیستیم؛ بلکه با اعلامیه‌ای از درون مواجهیم. آیه اول می‌گوید: اگر کسی بعد از شنیدن این عهد، آن را تغییر دهد، گناه آن بر گردن همان کسی‌ست که تغییرش داده؛ چرا که خدا شنوا و داناست و آیۀ دوم، طنین سنگین‌تری دارد: لعنت خدا و فرشتگان و همۀ مردم بر کسانی باد که چنین عهدی را بشکنند. در این‌جا «لعنت»، فقط یک هشدار دینی نیست. این جمله‌ها تلاشِ واپسینِ کسی‌ست برای حفظ پیامی که احتمال می‌دهد پس از مرگش دستخوش تردید و تغییر شود.

واقف نه‌تنها به قداست تصمیمش تکیه کرده، بلکه برای برقراری و خاطرجمعی از پابرجا ماندن چیزی که وقف کرده، به ترس از طردشدن از جانب خدا، فرشتگان و مردم امید بسته است. زبان این زنِ قاجاری، همچون دلواپسی دوست من در مراجعه‌اش به وکیل، مرزِ مرگ و حافظه است که می‌خواهد بگوید: «حرفم را عوض نکنید. حتی اگر خودم نباشم. «تازه ویراستاری یاد گرفته بودم و می‌خواستم تمام متن‌های فارسی را از آشفتگی و شلختگی نجات بدهم. اوایل دهۀ نود، کارآموز یکی از بخش‌های سازمان اوقاف شدم و اولین وظیفه‌ام این بود نگاهی به وقف‌نامه‌هایی بیندازم که از روی نسخۀ اصلی تایپ شده بودند. در متن‌های رونوشت، نه علائم سجاوندی به‌درستی رعایت شده بودند و نه نیم‌فاصله‌ها. جز اینها، آن همه کلمۀ عربی هم حرصم را درمی‌آوردند. هر روز که فایل وقف‌نامه‌ای را باز می‌کردم، در تلاش بودم تا برای عبارت‌های عربی مثل دامت برکاته، قدس سره و… معادل فارسی پیدا کنم یا کلمه‌های «آقا» و «خانم» را جای همۀ آن عناوین و القاب‌های پرطمطراق و بعضاً اشرافی بگذارم. حالا که بیش از یک دهه از آن روز‌ها گذشته، از آن چند ماه چیز‌های زیادی در خاطرم نیست به‌جز جزئیاتِ یک وقف‌نامه که در آن سن‌وسال برایم سراسر تازگی و حیرت به همراه داشت؛ زنی وقف کرده بود تا بخشی از درآمد حاصل از باغ‌هایش صرف غذا دادن به سگ‌ها و گرگ‌های گرسنه روستای پدری‌اش شود تا مبادا در فصل‌های سرد برای رفع گرسنگی به دام‌های اهالی روستا حمله کنند و تنها دارایی آنها تلف شود. بعدها، وقتی متن وقف‌نامه کوتاهی را در ابتدای قرآنی به نام خراسان دیدم، جمله‌ها و کلمه‌هایی از آن وقف‌نامه‌های دور، به‌شکل محوی در ذهنم زنده شدند. وقتی شروع به جمع‌آوری و خواندن وقف‌نامه‌های زنان کردم، همۀ آن شکل‌های محو به‌واسطه رویارویی دوباره با متن‌ها و کلمه‌های مشابه‌شان، وضوح بیشتری پیدا کردند.

گاهی فکر می‌کنم شاید، چون نمی‌توانستم بفهمم مادرم یا زن‌هایی شبیه او دقیقاً به چه چیزی فکر می‌کردند، به سراغ وقف‌نامه‌ها رفتم. وقف‌نامه‌ها در نظرم شبیه یک جور دفترچۀ راهنمای آدم‌هایی بودند که بلدند چیز‌های مهم‌شان را به دیگران اختصاص بدهد؛ آدم‌هایی که با وجود همۀ هشدار‌های عقل معاش، چیزی را می‌بخشند که خوب می‌دانند بعد از مرگ‌شان نه می‌توانند دنبالش بروند، نه بابتش گلایه‌ای داشته باشند.  

شاید داشتم لابه‌لای هر سند، هر مُهر، هر دعای پایانی، شروط سفت‌وسخت و… که در متن وقف نامه‌ها آمده بود، به‌دنبالِ جواب سؤالی می‌گشتم که هنوز هم برای آن پاسخ درست‌ودرمانی پیدا نکرده‌ام. می‌خواستم به یک فرمول برسم. به یک فرمول همیشگی با سه موقعیت: «بهره‌مندی از چیزی»، «فقدان» و «بینابینی». بعد ببینم هر کدام از آنها طبق کدام یکی از اینها، به خیرِ جمعی اندیشیده است. چیزی نداشته و خواسته با نذر و وقف، چیزی را برای خودش بسازد و مراقبت کند؟ یا اتفاقاً چیزی داشته و به‌سبب لذت دارایی در تلاش بوده تا بقیه را نیز در آن سهیم کند؟ از آن طرف به یک موقعیت بینابینی هم فکر کردم. موقعیت نه این، نه آن. موقعیتی که نمی‌فهمیدم دقیقاً چه چیزی است، اما وجود داشت و احتمالاً در هر زنی متفاوت.

برای همین گاهی خیال می‌کنم پشتِ همه این وقف‌نامه‌ها و نام زنان واقف شناخته‌شده و مهجور، یک جور بیش‌فعالی تاریخی وجود دارد؛ از همان نوعی که ما برای مادرم دست‌وپا کردیم، تا بتوانیم از زیر بار مقایسه‌ها در نسبت با خودمان دربرویم؛ و من، انگار داشتم مادری را دوباره جست‌و‌جو می‌کردم که بلد بود خودش را نه‌فقط برای ما، که برای جمعی بزرگ‌تر و برای بعد از خودش هم خرج کند. دنبال زن‌هایی بودم که بتوانم باور کنم «شبیه او هستند» تا شاید در دل سند‌های وقفی آنها، او را بهتر بفهمم. من بیش از هر چیزی دنبالِ فرمول بودم. ساختن یک چهارچوب منطقی برای جهانِ ذهنی خودم که این زن‌ها را بفهمم؛ غافل از این‌که، این دفترچه‌های راهنما، طوری نوشته شده‌اند که تن به هیچ فرمول و چهارچوبی نمی‌دهند. شاید، چون آنچه این زن‌ها را به عمل وامی‌دارد، نه یک منطق که مجموعه‌ای از لحظه‌ها، تجربه‌ها و تصمیم‌هایی‌ست که فقط خودشان می‌دانند چگونه کنار هم گذاشته‌اند.»

ارسال دیدگاه
captcha